دانیالدانیال، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 3 روز سن داره
الیناالینا، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 7 روز سن داره

دانیال و الینا بهترین هایم

مادر عزیزم روزت مبارک

مادر عزیزم حال که خود طعم زیبای مادر بودن را چشیده ام هزار برابر بیش از قبل قدر لحظه هایی را می دانم که صبورانه سختی های به ثمر رساندنم را تحمل کردی و اکنون هزاران بار بیشتر دوستت دارم. دوستت دارم. دوستت دارم. دستان پیر و خسته ات را می بوسم روزت مبارک   شعر مادر آسمان را گفتم .... آسمان را گفتم می توانی آیا بهر یک لحظه ی خیلی کوتاه روح مادر گردی صاحب رفعت دیگر گردی گفت نی نی هرگز من برای این کار کهکشان کم دارم نوریان کم دارم مه وخورشید به پهنای زمان کم دارم   خاک را پرسیدم می توانی آیا دل مادر گردی آسمانی شوی وخرمن اخترگردی گفت نی نی هرگز من ب...
23 ارديبهشت 1391

14 و 15 اردیبهشت

پنجشنبه تا عصر خونه عمه شهین موندیم بعد ازناهار با بدبختی دانیال رو کمی خوابوندم هستی هم رفته بود خونه عزیزش که بعد از یکی دو ساعت برگشت. موقع اومدن به تهران عمه شهین و هستی هم با ما اومدن.  ما اون شب شام خونه مامانم بودیم. پسرخاله محمد و همسرش هم بودن. دایی و زن دایی بابا محسن مادربزرگش رو برای عمل آب مروارید چشم آورده بودن تهران و خونه مادر بابا محسن بودن و قرار بود جمعه صبح برگردن که برگشتن. جمعه تولد بچه دوستم بود. دانیال از 7:30 صبح بیدار شد. من کلی کار داشتم. یه سر رفتیم خونه عزیز دانیال و مادربزرگ بابایی رو سر زدیم و دایی و زن دایی بابایی رو که با عرفان پسرشون اومده بودن راهی کردیم . بعد برگشتیم بالا ناهار درست کردم و کارهای ...
17 ارديبهشت 1391

چهارشنبه 13 اردیبهشت 91

امروز قراره بریم هشتگرد خونه عمه شهین. امیدوارم هستی و دانیال بزارن واسه ما یه کم اعصاب باقی بمونه . دیروز دانیال وقتی از مهدکودک اومد خونه یه بند می گفت داداش. هی می گفتم چی می گی مامان جان و هی اون جواب می داد داداش. مامان داداش. من هم خندیدم وگفتم دانیال داداش میخوای؟ اون هم با مطلومیت سرش رو تکون می داد و می گفت آره . باز خندیدم و گفتم آبجی نمیخوای اون هم می گفت نه. خلاصه دیشب کلی از این حرف دانیال خندیدیم و هی به دانیال می گفتم مادرجون سفارش دیگه ایی نداری. رودرواسی نکن اگه چیز دیگه ای می خوای بگو دیشب داداشم بعضی از وسایلم هام رو که خونه مامانم جا مونده بود برام آورده بود و هی زنگ زده بود و ما در رو باز نکرده بودیم آخه زنگمون خرابه ...
13 ارديبهشت 1391

روزهای تکراری

این روزا همینطور میان و میرن و اتفاق خاصی هم نمی افته غیر زیاد شدن کار اداره که نه چیز جدیدیه نه مهم. فقط اینکه بعد از یه مدت طولانی دیروز  دوتا دوست قدیمیم بهم زنگ زدن و با هم حرف زدیم.  (الهه و مهرنوش) چهارشنبه شب قراره بریم خونه عمه شهین هشتگرد. جمعه عصر هم تولد دخمل دوستمه که انشااله اگه جور بشه با دانی میریم تولد. تازگی یاد گرفته میگه سانی= ساناز شقا= شقایق دانی= دانیال سین= سینی جیش= (گلاب به روی ماهتون) جیش پا= پا دس= دست پاش= پاشو بیدی= بدو آپ آپ= تاب تاب دیگه کلماتش یادم نمیاد کلاً منظورش رو خیلی خوب میرسونه. قربونش برم من   ...
12 ارديبهشت 1391

عروسی پسرخاله محمد

دیشب جمعه 8/2/91 عروسی پسرخاله محمد بود. خیلی خوش گذشت. با اینکه دانیال تو سالن مدام اینور و اونور می دوید ولی خواهرزاده ها و آبجی هام حواسشون بهش بود و من اذیت نشدم. دانیال انقدر شیرینی و میوه خورد که لب به شام نزد. اواخر برنامه عروسی هم چون خسته شده بود قاطی کرده بود و چند تا از بچه های فامیل رو زد. توی ماشین مدام می گفت جینگ جینگ (منظورش آهنگ بود) و نانای (رقص) می کرد. خلاصه بعد از کلی بیب بیب (ماشین سواری) و جینگ جینگ و نای نای (آهنگ و رقص) دانیال در راه منزل تو بغل من از شدت خواب بیهوش شد. دیشب سرم خیلی شلوغ بود و نشد عکس بگیرم ولی خاله مهدیه چند تا عکس گرفت که عکسها تو دوربین دایی غلامه و در یک فرصت مناسب تو وبلاگ دانیا...
9 ارديبهشت 1391

دوشنبه 4 اردیبهشت

دیروز که رفتیم خونه دانیال از ساعت 4 تا 8 خوابید و وقتی بیدار شد یک راست رفت سراغ یخچال و هی گفت آمی (منظورش غذاست) من هم براش ماهی گرم کردم بهش دادم خورد حسابی گرسنه بود آخه خاله سهیلا دیروز گفته بودکه دانیال موقع ناهار حالش بهم خورده و دیگه چیزی نخورده. تازه بابایی هم کلی عصبانی شد که چرا زنگ نزدن به ما خبر بدن که دانیال رو ببریم دکتر و کلی به خانم سیفی غر زد و از اینکه دانیال غذا نخورده بود ناراحت بود. به هرحال بعد ازخوردن ماهی یه لیوان ژله خورد و هی تلویزیون رو نشون داد و گفت مامان اوشن (روشن) ساعت 11 هم هی می گفت مامانی باشت (بالشت) اول نمی فهمیدم چی میگه بعد بهم نشون داد بالشت رو میخواد و تازه فهمیدیم چی میگفته. بعدش پت...
5 ارديبهشت 1391

یادم رفت تعریف کنم - شوخی خطرناک من با دانیال

یادم رفت براتون تعریف کنم دیشب دانیال رو مبل نشسته بود و من پشت مبل ایستاده بودم و داشتم با دانیال دالی بازی می کردم که وسط بازی بلند شدم رفتم داری دانیال رو آوردم بدم بهش بخوره. دانیال تا دارو رو دید سرش رو برد پایین رو مبل دراز کشید و بلند نشد. من هم دارو گذاشتم کنار و پشت مبل قایم شدم. دانیال بعد از چند ثانیه وقتی دید از من خبری نیست سرش رو بلند کرد و آروم هی گفت مامانی مامانی بعد سرش رو آورد بالا و تا اومد پشت مبل رو نگاه کنه من در یک حرکت ناگهانی پریدم بالا و جیغ کشیدم و گفتم دالییییییییییی دانیال بیچاره از ترس یه جیغ بلند کشید و از پشت کله ملق زد رو زمین و حالا نمیدونست بخنده یا گریه کنه. من خودم بدتر از اون میون خنده و ترس از...
2 ارديبهشت 1391

هدیه موزی دانیال به صدف

دانیال عزیزم همیشه صبح ها با بابایی میرفتی مهد و حتی از دم ماشین با من بای بای هم می کردی ولی امروز اصلا حاضر نبودی از بغل من بری بغل بابایی و بری تو مهد و شروع کردی به گریه. برای همین من هم با تو اومدم داخل مهد کودک و بد از کمی چرخیدن تو اتاق مادران به بهانه اون هدیه ایی که برای صدف آورده بودی (موز) رفتی دم در کلاست. وقتی خاله سهیلا در رو وا کرد صدف هم اومده بود جلوی در. دانیال مثل پسرهای خجالتی دستش رو دراز کرده بود و چونش هم به گردنش چسبیده بود تا هدیه صدف رو بده. صدف هم اون رو گرفت و داد به خاله رویا که بزاره رو میز. بعددانیال رو به هوای صدف بردم تو اتاق و دیدم ریحانه داره اون هدیه رو از خاله رویا می خواد و صدف هم هی میگه منی منی (...
29 فروردين 1391