دانیالدانیال، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 18 روز سن داره
الیناالینا، تا این لحظه: 9 سال و 22 روز سن داره

دانیال و الینا بهترین هایم

عید قربان- تولد عزیز

چهارشنبه وقتی کار اداره تموم شده بابا محسن گفت که تو تعاونی خرید داره و ما هم باهاش رفتیم. دانیال حسابی تو تعاونی شیطونی کرد و خودش رفت از اتاق مدیر تعاونی که با بابا محسن دوسته شکلات برداشت و .... روز پنجشنبه مثل هر هفته رفتیم خونه مامانی .  روز جمعه هم هم روز عید قربان و هم روز تولد عزیز بود. دیروز عصر با بابا محسن رفتیم برای دانیال یه کاپشن و شلوار و کلاه خریدیم و برای عزیز هم یه هدیه ناقابل. بعد هم رفتیم خونه عمه شهلا یه سر زدیم و برای رادین هم امسال اولین عید قربان عمرش رو تجربه میکرد یه عیدی خریدیم. اونجا مدام با اف اف خونه عمه شهلا بازی میکردی و میگفتی عزیز سلام خوبی بعد رو میکردی به ما و میگفتی عزیز آمد. هرجا ...
6 آبان 1391

روز جهانی کودک

از دو شب پیش تخت و پارک نوزادی دانیال رو که مدتها بود دانیال توش نمی خوابید و  جمع کرده بودیم رو دوباره باز کردیم و دانیال با دیدنش کلی ذوق زده شد. حتی از دیدن روروئکش که حتی یک ماه هم توش ننشسته بود کلی ذوق کرد و  دو روزی با اون سرگرم بود. دو شبه که دانیال تو تختش می خوابه. البته من هم کنار تختش می خوابم تا نترسه ولی کم کم می خوام عادتش بدم که تنهایی تو اتاقش بخوابه. تخت دانیال هنوز اندازشه ولی فکرنمی کنم عید به بعد بتونه توش بخوابه. احتمالاً بابایی برای عیدی دانیال باید براش یه تخت خوشگل بخره. (انشااله) دیروز روز جهانی کودک بود و من از عمه شیوا خواستم تا وقتی داره میره بیرون دانیال رو هم با خودش ببره و بهش پول دادم تا براش یک...
18 مهر 1391

یکشنبه 9 مهر91

دانیال سرماخورده. آبریزش بیین داره. آخه هنوز اول پاییزیم، سرماخوردگی دیگه از کجا اومد.؟ به هرحال بابامحسن دانیال رو برد پسش دکتر تفضلی و شهر هم داروهاش رو گرفتم و رفتیم خونه. با این که داروخورده بود تا ساعت 11 شب نخوابید که نخوابید. من که دارو نخورده بودم داشتم از خستگی می مردم نمی دونم چرا این بچه خوابش نمی گرفت. خلاصه صبح با کلی دنگ و فنگ بیدارش کردیم و آوردیم مهدکودک. دانیال دیروز یادگرفته و میگفت:  ماشین باباگوش پینکانه = ترجمه= ماشین بابابزرگ پیکانه (بابابزرگش هم کلی ذوق کرده بود) ماشین هستی سمنه= ماشین هستی سمند
9 مهر 1391

هفته اول مهر

چند وقتیه که کارم بسیار زیاد شده و قرار هم نیست حالا حالا ها کم بشه. اصلا وقت نمکی کنم درست و حسابی به وبلاگ دانیال برسم یا حتی ازش عکس بگیرم. یه گزارش مختصر از هفته ای که گذشت: پنجنشبه پیش، ناهار خونه عزیز بودیم و بعد از ظهر رفتیم خونه مامانی. هرچند که مامانی مسافرت بود ولی خاله ها و دایی و ما سنگر رو حفظ کردیم و مثل همیشه پنجشنبه رو تو خونه مامانی گذروندیم جمعه تو خونه بودیم و به کارهامون رسیدگی کردیم روز شنبه دانیال رو بردم پیش دکتر زندیه. آخه شبها و صبحها سرفه می کرد. با عمه شهلا رفتیم اون میخواست رادین رو ببره. رادین سرما خورده بود. موقع معاینه منتظر بودیم که دانیال دست دکتر رو کنار بزنه و حسابی جیغ و داد کنه ولی برخلا...
5 مهر 1391

اتوبوس سواری دانیال

  دیروز تصمیم گرفتم بعد از اداره برم جمهوری تا برای دانیال یکی دو دست لباس پاییزه بخرم. آخه صبحها هوا سرده و دانیال اکثر لباسهاش خنکه. با خاله مهدیه تو سراه جمهوری قرار گذاشتم و بابا محسن ظهر من و دانیال رو رسوند تا ایستگاه اتوبوسهای جمهوری و رفت. دانیال مدتها بود که دوست داشت اتوبوس سواری کنه و با دیدن اتوبوس حسابی ذوق می کرد. این دومین باری بود که با دانیال سوار اتوبوس شدیم. بار اول حسابی اذیتم کرد. ولی دیروز وقتی نشست توی اتوبوس و اتوبوس حرکت کرد دانیال ذوق کرده بود و مدام به من می گفت خوبه مامانی خوبه (منظورش این بود که داره بهش خوش میگذره) بعد از یکی دو ایستگاه یک خانم با یه پسر بچه هم سن دانیال به اسم کوشا سوار اتوبو...
27 شهريور 1391

اومدن خاله جمیله

امروز خاله جمیله و همسرش عموعلی همراه غزل و امیرحسین میرسن تهران. امیدوارم بتونیم زحماتی رو که در تعطیلاتمون بهشون دادیم جبران کنیم. دانیال به غزل میگه غلل بقیه کلمات رو تقریباً می تونه بگه دست و پا شکسته (عبق=عقب) سرم خیلی شلوغه  
21 شهريور 1391

ادامه تعطیلات تابستانی 91

روز چهارشنبه یکم شهریور عصر بابا محسن با ماشین اومد مشهد و به ما ملحق شد. دانیال از خوشحالی دیدن بابایی تو پست خودش نمی گنجید. من هم دلم خیلی تنگ شده بود. چند رو مشهد بودیم. یک شب دانیال رو خوابوندم و تا صبح با بابا محسن موندیم تو حرم که جای همه دوستان خالی. دانیال تو اون چند روز حسابی با غزل کلنجار رفت و تکالیف زبان غزل رو خط خطی کرد و ... خاله جمیله واسه دانیال یه کیف خوشگل خرید که شکل یه طوطیه. روز دوشنبه 6 شهریور صبح زود از مشهد راه افتادیم به سمت چالوس. دانیال کمی آبریزش بینی پیدا کرده بود. تقریباً تمام راه رو هم خوابیده بود. گاهی اوقات به زودبیدارش می کردیم که یه چیزی بخوره یا هوا بخوره. ساعت 11 شب رسیدیم چالوس. خاله بابا محس...
18 شهريور 1391