دانیالدانیال، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 18 روز سن داره
الیناالینا، تا این لحظه: 9 سال و 22 روز سن داره

دانیال و الینا بهترین هایم

شروع تعطيلات در مشهد

پنجشنبه شب بدون بابا محسن با هواپيما راهي مشهد شديم. پرواز ساعت 9:30 بود و تا هواپيما بشينه دانيال نيم ساعت آخر رو خوابش گرفته بود و حسابي بهونه مي گرفت به هر حال زياد اذيت نشدم و رسيديم خونه خواهرم (خاله دانيال). ماماني و دختر خاله ساناز هم چندين روز بود كه اومده بودن مشهد و اينجا بودن و حالا مي خوان برگردن. من و دانيال مي مونيم تا بابا محسن روز چهارشنبه با ماشين بياد مشهد و احتمالا از راه شمال راهي تهران بشيم. جمعه شب رفتيم حرم امام رضا ساعت 12 شب رفتيم خيلي شلوغ بود و دانيال هم خوابش گرفته بود و بعد از كمي اينور و اون ور كردن تو حرم اومد تو بغل من خوابش برد و ما هم يه يكساعتي تو حرم بوديم و برگشتيم خونه. اين روزها خيلي كم مي خوابيم. آخه م...
31 مرداد 1391

ادامه بیماری

چهارشنبه ساعت ١:٣٠ رفتم مهدکودک دنبال دانیال. خاله ها گفتن داروش رو نخورده و وقتی از خواب بیدارش کردن که دارو بهش بدم زده دارو رو ریخته و دوباره خوابیده. وقتی من رفتم هنوز رو تشک دراز کشیده بود ولی بیدار و ساکت بود. با دیدن من بغضش ترکید و حالا گریه نکن و کی گریه کن. تب داشت. تا ساعت ٢ یک بند گریه کرد. بهش همونجا تو مهد بهش شیاف استامینوفن زدم و خواستم داروش رو بدم بخوره که نخورد و دارو رو مقنعه من ریخت. انقدر گریه کرده بود که توجه همه مامانها به ما جلب شد  و حالش رو می پرسیدن. به زور بیرون مهد کمی آرومش کردیم و مامان ریحانه از انگورهای ریحانه یه شاخه داد به دانی و دانیال همش رو خورد. بعد آدرس یه دکتر فوق تخصص رو از معاونمون گرفتم...
7 مرداد 1391

شنبه 24 تیر 91

دیروز صبح سوار ماشین شدیم و راه افتادیم به سمت اداره. تو ماشین به دانیال کمی شیر پاستوریزه دادم خورد. زیاد نخورد. انگار خوابش میومد و سرش رو روپای من میذاشت تا چرت بزنه. رسیدم به دوراهی اوین که دیدیم متاسفانه راه رو پلس بسته و باید از یه جای دیگه وارد اوین بشیم. راهمون خیلی طولانی شد و توی گرمای شدید دیروز و ترافیک حسابی کلافه شدیم. بعد از نیم ساعت معطلی تو ترافیک و میانبر و ... ساعت 7:50 رسیدیم دم دانشگاه. در همین موقع بود که دانیال حالت تهوع گرفت و روی من بالا آورد. دیگه مقنعه و شلوار و مانتوی من شده بود کثافت خالی. طفلک بچه خودش هم ترسیده بود. پیاده شدیم و گوشه خیابون بهش آب دادیم و لباسش رو بابا محسن کمی تمیز کرد و وارد دانشگاه شدیم و د...
25 تير 1391

دوشنبه 19 تیر

دیروز قرار بود عکاس مهد کودک بره و از بچه ها عکس بگیره اما من نمیدونستم و برای دانیال لباس مناسب نذاشته بودم که خوشبختانه یا متاسفانه عکاسباشی مریض شد و دیروز نرفت مهدکودک. طبق اعلام خاله ساناز انشاالله آقای عکاس 28 تیر برای برای گرفتن عکس میره مهدکودک.  در ضمن دیروز عمو شهرام هم رفته بود مهدکودک و جشن تولد امیرعلی و روژین و .. بوده. در اینجا به همه بچه هایی که تولدشون رو دیروز تو مهدکودک گرفتن تبریک می گم و  از مامانشون بخاطر کتابهای زیبایی که برای بچه ها یادگاری گرفته بودن تشکر میکنم. البته دانیال در همون لحظه اول کتابش رو پاره کرد بود و ظهر که رفتم دنبالش داشت شاهکارش رو به صدف نشون می داد. عکسهای تولد امیرعلی رو که همکاران...
20 تير 1391

آخر هفته

چهارشنبه غروب با دانیال رفتیم پارک دم خونه یه دوری زدیم بعد هم بابا محسن اومد با اون رفتیم حسینیه تو مراسم جشن نیمه شعبان شرکت کردیم. عزیز هم اونجا بود. تو قسمت خانم ها گرم بود و دانیال طاقت نیاورد و من یه یک ساعتی تو کوچه بودم تا مراسم تموم بشه و بابا محسن که با عمومجید تو آشپزخونه حسینه کمک می کردن کارشون رو تموم کنن و بیان. پنجشنبه ظهر بابا محسن ما رو برد خونه مامانی و شب اومد دنبالمون. دانیال تو خونه مامانی حسابی با دایی و خاله زیبا و خاله مهدیه بازی کرد. خاله زیبا براش یه تی شرت و شلوارک سبز خریده. جمعه تا غروب تو خونه بودیم غروب یه سر رفتیم پارک دم خونه و عزیز هم بعد نماز اومد پیش ما. بعدش هم برگشتیم خونه. دانیال شام رو تو خو...
17 تير 1391

سفر چالوس

روز چهارشنبه تو راه برگشت به خونه با بابا محسن صحبت این بودکه آخر هفته رو چکار کنیم و کجا بریم آخه شنبه هم تعطیل بودیم (بخاطر کنکور). آخر سر تصمیم گرفتیم با خنک شدن هوا همون روز به سم  چالوس بریم. زنگ زدیم به خاله بابا محسن و رفتیم خونه وسایلمون رو جمع کردیم. موقع جمع کردن وسایل دانیال بین پله های بالا و پایین رژه می رفت و تو یه موقعیت که گیر آورده بود و ما سرمون به جمع کردن وسایل گرم بود خاک یه گلدون رو خالی کرد و گل و از ریشه در آورد. خلاصه با عمه شیوا ساعت 7:15 راه افتادیم. اتوبان تهران کرج به شدت ترافیک بود و یک ساعت و نیم تا سر جاده چالوس طول کشید برسیم. دانیال خیلی خوابش می اومد و کلافه بود آخر سر نزدیک تونل کندوان ...
12 تير 1391

پروژه از شیر گرفتن

دو سه روزی هست که دارم با تمام شدن ٢ سال دانیال از شیر می گیرمش اما دانی خیلی وابسته اس و اینکار واقعاً سخته مخصوصاً‌ اینکه عادت داره موقع خوابیدن حتماً شیر بخوره و بخوابه. شب اول خیلی گریه کرد و بهونه گرفت. به هرحال دو سه شب با گیاه صبر زرد شروع کردم اما کاملاً موفق نبود و دانی باز هم می می رو با همون مزه تلخ می خورد. دیشب از پماد متیل سالیسیلات یا همون ویکس خودمون استفاده کردم و ظاهراً خوب بود. بوی تند ویکس باعث شد می می نخوره. هرچند که شب به سختی خوابید و حسابی کلافه بود. دیگه راهیه که باید رفت عزیزم. ببخشید که باید گولت بزنم و بهت می می ندم. آخه بزرگ شدی . دیگه واسه خودت مردی هستی. می می واسه نی نی هاست. راستی از ...
7 تير 1391

از سه شنبه 23 تا 27 خرداد

روز سه شنبه 23 خرداد اومده بودم اداره و دانیال تو خونه پیش عزیز و عمه شیوا مونده بود. صبح ساعت 7 بهش شیاف استامینوفن زده بودم و نوبت بعدی شیافش ساعت 11 ظهر بود که سپرده بودم براش بزنن. تا ظهر زنگ نزدم خونه کا مبادا دانیال خواب باشه و از صدای تلفن بیدار بشه. ساعت 12 از اداره زنگ زدم خونه و عزیز که در حال عوض کردن پوشک دانیال بود گوشی رو داد به دانیال تا باهاش حرف بزنم. دانیال با شنیدن صدای من انقدر زجه زد و گریه کرد که هیچکی حریفش نبود. نفسش دیگه بند اومده بود و من هم پشت تلفن گریه می کردم. عجب اشتباهی کردم که تلفنی باهاش حرف زدم. بیچاره بچه با اون تب داشت خودش رو می کشت. تلفن رو قطع کردم و گریه کنان به بابا محسن گفتم من رو ببر...
28 خرداد 1391

تشکر از دوستان

دوستان عزیزم سلام امروز صبح وقتی اومدم و پیام های تبریک و احوال پرسی شما دوستای عزیزم رو دیدم از خوشحالی گریه ام گرفت. نمی دونم چطوری ازتون تشکر کنم که انقدر به من  و دانیال محبت دارید. حال دانیال خوب شده هرچند در حال درمانه مطمئنم بهبودی دانیال از دعای خیر شما عزیزانه مرسی مرسی مرسی ...
27 خرداد 1391