شنبه 26 فروردین 91
شنبه 26 فروردین 91 دیروز صبح گذاشتم بمونی خونه پیش عمه شهلا و عمه شهین وهستی دخترعمه ات. خوشبختانه تا ساعت و 10 و نیم بغل عمه شهلا خواب بودی. بعد آقا نقاشه اومده بودخونه باباجونت رو رنگ کنه و زنگ بالا رو زده بود و بیدار شده بودین. من هم ساعت 1 مرخصی ساعتی گرفتم و اومدن خونه. جیگرم از دیدن من ذوق کرده بودی و هی میخندیدی و می گفتی مامانی. مامانی و ناهارت رو که عمه داشت بهت میداد ول کردی و اومدی بغلم و هی گفتی می می. می می بعد از خوردن ناهار سر ماشین پلیست با هستی دعوا کردین و انقدر بکش بکش کردین و گریه زاری راه انداختید که نگو. دیگه اعصاب و روان برای ما نذاشته بودید. من هم ماشین رو انداختم تو بالکن و به هیچکدومتون ندادم. اما باز...