دانیالدانیال، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 17 روز سن داره
الیناالینا، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 21 روز سن داره

دانیال و الینا بهترین هایم

تعطیلات تابستانه

امسال با احتساب مرخصی های اجباری که باید می گرفتیم و المپیاد ورزشی دخترها و پسرها که در دانشگاه برگزار می شد حدود 25 روز تعطیل بود. در اولین روز شروع تعطیلی ما عزیز و عمه شیوا رفتن چالوس. مامانی هم مشهد بود. بابامحسن هم دو هفته اول رو سرکار بود . یکی دو روز رفتیم شهریار خونه خاله زیبا من و دانیال موندیم و  یک روز رفتیم باغ برادر شوهرش و به دانیال حسابی خوش گذشت. تو باغشون استخر داشتن و آلاچیق و .... وقتی ما اونجا بودیم دایی کیا اومده بود تهران اما ما ندیدیمش. بعد برگشتیم خونه و من و دانیال تنها تو خونه بودیم و جای خاصی هم نمی رفتیم. یه بار فقط یه سر خونه خاله شهلا رفتیم و یه نیم ساعتی اونجا بودیم. هفته بعدش دو سه روز رفتم خونه مامانم ای...
10 شهريور 1393

شبهای احیا

پنجشنبه عصر تقریبا مثل همه پنجشنبه ها رفتیم خونه مامانی. ساعت 4 عصر بود. بابا محسن و دایی با زحمت استخر بادی دانیال رو که برده بودم خونه مامانی برای دانیال باد کردن. دانیال هم تو حیاط خونه مامانی حسابی آب بازی کرد. انصافا هم هوا خیلی گرم بود و دانیال کلی ذوق زده شده بود. شام خونه مامانی بودیم و آخر شب برگشتیم خونه. جمعه شب بعد از افطار رفتیم خونه یکی از آشنایان که هرساله تو خونه اش مراسم احیا میگیره. عزیز اینا و عمه شبنم زود تر ازما رفته بودن و اونجا بودن. دانیال تو سکوت و تاریکی اونجا دوان نیاورد و نمی تونست یه جا بشینه. آخرش هم یه احیاء نصفه و نیمه گرفتیم و برگشتیم خونه . عزیز اینا که پیاده شدن و رفتن حسینیه دم خونه بابا محسن ...
29 تير 1393

آبله مرغون: خیر حساسیت: بلی

  روز شنبه این هفته 21 خرداد از خاله آتنا خواستم بیاد خونه ما. اومد و افطار کنار من و دانیال بود. برای افطار با دانیال رفتیم نون خریدیم و خلاصه شب بدی نبود. البته دانیال چون ظهر نخوابیده بد خیلی خسته بود. طوری که خودش هی می گفت خوابم میاد. (این حرف از دانیال بعیده) اواخر شب بود که دیدم تن دانیال دونه دونه زده. به مادربزرگش هم نشون  دادم. گفت فکر می کنه گرمی باشه. شب که دانیال خوابید به بابا محسن گفتم حس می کنم امشب تب کنه. حالش عادی نیست. بابا محسن هم شاکی شد که چرا نفوس بد می زنی. بهر حال خوابیدیم و نیمه شب بود که دیدم دانیال از شدت تب به خودش می پیچه و ناله می کنه. تبش خیلی بالا بود. از شانس بد شربت استامینوفن هم نداشتم. پا...
29 تير 1393

با کمی تآخیر عید 93

با کمی که چه عرض کنم با کلی تأخیر سال نو رو به همه دوستان وبلاگی تبریک می گم. امیداروم که همه دوستان سالی پر از برکت همراه با سلامتی و شادکامی پیش رو داشته باشن. امسال بعد از سال تحویل رفتیم طبقه پایین خونه عزیز اینا عید رو تبریک گفتیم و بعد هم هجوم تلفن هایی که برای تبریک سال نو زده می شد چه ما و چه دیگران. روز اول عید رفتیم خونه مامانی و تا آخر شب اونجا بودیم همه اونجا دور هم جمع بودن و خوش گذشت. روز دوم عید عزیز یک عالمه مهمون داشت برای شام و از صبح در حال تدارک پذیرایی بود. عمه شهین و شهلا، و خواهر و برادرهای عمو محمد . بعد از شام هم همگی اومدن خونه ما عید دیدنی . بعد از رفتن مهمانها ما خونه رو جمع کردیم و وسایل سفر رو آماده کردیم. ظ...
27 فروردين 1393

بوی عید

هوای این روزها بوی عید میده و یه انرژی و شور و شوقی رو تو آدم زنده می کنه. همه دنبال خرید و خونه تکونی ان. البته به استثنای ما که تا امروز هنوز نه خونه تکونی کردیم و نه خرید. دیروز با بابا محسن و دانیال رفتیم نمایشگاهی که نزدیک اداره باز شده تو راه که داشتیم میر فتیم به دانیال گفتم دانیال قول می دی که وقتی رفتی تو نمایشگاه دست به چیزی نزنی و اسباب بازی ها رو بر نداری؟ دانیال گفت: اسباب بازی داره!!!!!؟؟؟ گفتم بله داره ولی شما باید قول بدی که بهشون دست نزدنی  دانیال گفت: من که اسباب بازی ها رو بر نمی دارم فقط نازشون می کنم و می گم چه اسباب بازیهای خوشگلی قیافه من:  قیافه بابایی:  خودتون قضاوت کنید این وروجک چه زب...
13 اسفند 1392

من و دانیال

دیروز بخاطر آلودگی هوا 2:30 تعطیل شدیم دانیال هم که خونه پیش عزیزش مونده بوده وقتی رسیدم خونه و زنگ زدم دانیال بدو بدو اومد تو راهرو و ذوق کرد. بعد ازم پرسید برام چی خریدی که چیزی نخریده بودم. یه دوغ کوچیک همراهم بود که بهش گفتم بیا برات دوغ خریدم اون هم هی میگفت دیگه چی خریدی. بالاخره رفتیم بالا، خونه خودمون. دانیال کمی بهانه گرفت که فلان چیز و می خوام که تو یخچال بود و من فکر کردم رانی می خواد. دوباره لباس پوشیدم و بردمش مغازه . اما رانی نمی خواست. یه سی دی کارتون جدید برداشت و بعدش گفت می خوای بریم پارک؟ دلم براش سوخت ، با اینکه سرم خیلی درد می کرد و اصلا حالم خوب نبود (البته 12 ماه سال همینطوری درب و داغونم) بردمش پارک و یه یکساعتی تو پا...
21 آبان 1392

تعطیلی مهدکودک و...

  پریشب نصفه های شب بود که دانیال یهو از خواب بیدار شد و حسابی استفراغ کرد. بعدش هم دل درد و اسهال. ما هم دیروز صبح نیاوردیمش مهد و عمه شیوا صبح اومد پیش دانیال خوابید و ما هم اومدیم اداره. وقتی رسیدم اداره همکارا گفتن مهدکودک ها به خاطر آلودگی هوا تعطیله. از اینکه دانیال رو با اون حالش بیدار نکردم بیارم مهدکودک و بعدش ببینم که تعطیله حس خوبی داشتم. تا عصر که برم خونه دلم تاپ تاپ می کرد بادانیال حرف بزنم ولی از ترس اینکه دلتنگیش بیشتر بشه و یه وقت گریه کنه باهاش تلفنی حرف نزدم. فقط از عمه شیوا تلفنی حالش رو می پرسیدم. دانیال دیر از خواب بیدار شده بود. وقتی از خواب بیدار شده بود اولش عمه شیوا رو با من اشتباه گرفته بود که کلی شیوا از...
20 آبان 1392

دانیال و کلاس جدید

چند وقتیه کلاس دانیال عوض شده و باید بره به کلاس بزرگترها. ولی از وقتی از خاله منظر جدا شده صبح ها حسابی گریه زاری میکنه و اصلا حاضر نیست بره تو مهد. تو خونه هم اصلا نمی خواد راجع به کلاس جدیدش حرف بزنه و مدام میگه من نمی رم مهدکودک. خلاصه صبح ها برنامه ایی داریم با این دانیال و مهدکودک. طفلک خاله پریسا هرچی تلاش می کنه و خودش و به آب و آتیش میزنه تا دانیال رو جذب مدکودک کنه بی نتیجه اس. البته دانیال فقط اولش گریه می کنه و زود ساکت میشه ولی وقتی تو کلاس خاله منظر بود واقعا با اشتیاق میرفت مهد و حتی بعضی شبها می گفت دلم واسه خاله منظر تنگ شده (در این حد). بهرحال از خانم سیفی معاون مهد خواستم تا صبحها خاله منظر دانیال رو تحویل بگیره و بعد آر...
4 آبان 1392

پاییز شد و دوباره مریضی شروع شد

پاییز شروع شد و ماجرای سرماخوردگی و تب و مریضی هم باهاش شروع شد. روز شنبه همین که قاشق و چنگال رو گرفتم دستم و خواستم ناهارم رو بخورم بابای دانیال بهم زنگ زد که از مد بهش خبر دادن دانیال تب داره و حالش خوب نیست و بیایید ببریدش. بساط ناهار رو جمع نکرده بدو بدو با باباش رفتیم مهدکودک. انقدر بیحال بود که رو مبل کنار خانم سیفی دراز کشیده و با دیدن من و باباش هیچ عکس العملی نشون نداد. من شک شده بودم ، بابا محسن زودی پرید و دانیال رو بغل کرد . من هم سریع از بغل بابایی گرفتم و رفتیم سوار ماشین شدیم و بردیمش درمانگاه. ساعت ناهار بودو دکتر هم نبود. رفتیم سمت خونه. تو راه براش یه آبمیوه گرفتیم (آبّ هندونه ) به زور کمی خورد. بردیمش خونه و زود برگشت...
9 مهر 1392