ناهار نخوردن دانیال
دیروز ظهر رفتم مهدکودک دنبال دانیال وقتی خاله رویا رو دیدم ازش پرسیدم که دانیال خوب بوده یا نه و انیکه غذا خورده یا نه. خاله رویا و خاله سهیلا گفتن که دانیال غذا نخورده و فقط بهش نون خالی دادن چون ناهار آبگوشت بوده و فکر کردن شاید برای معده دانیال که تازه خوب شده خوب نباشه خلاصه بعد از اومدن بابای دانیال و کلی جر و بحث بابا محسن با خاله ساناز کاشف به عمل اومد که ظهر زنگ زدن به بابای دانیال که غذارآبگوشته به دانی بدیم یا نه ؟ بابایی هم گفته از مامان دانیال می پرسم و خبر می دم. من هم به بابا محسن گفته بودم که بله بدن. بابا محسن هم زنگ زده بود به خاله ساناز که بله بهش بدید ولی خاله ساناز نمی دونم یادش رفته بود یا هرچی خلاصه به مربی دانیال نگفته بود که به دانیال هم میتونن آبگوشت بدن بخوره. برای همین خاله رویا فکر کرده بودکه بابا محسن زنگ نزده و دانیال نباید غذا بخوره و فقط بهش نون خالی داده بودن. من هم وقتی دیدم که همه بچه ها جلوی دانیال نشستن و غذا خوردن و دانیال فقط نون خالی خوره انگار دنیا رو سرم خراب شده بود و انقدر ناراحت بودم که نگو. بابا محسن هم حسابی قاطی کرده بود و از این وضعیت عصبی بود. خلاصه وقتی رسیدیم خونه بلافاصله به دانیال غذا و شیرینی دادم و دانی خوابید. اما هنوزم وقتی فکرش رومیکنم ناراحت می شم.
امروز صبح هم بابایی رفت دانی رو تحویل مهد داد و برگشت سمت ماشین من هم که دیدم ساعت داره از 7 و 45 دقیقه میگذره تصمیم گرفتم دم مهد کودک پانچ کنم ولی چشمتون روز بد نبینه که تا رفتم پانچ کردم و با خانم سیفی سلام علیک کردم دانیال من رو دید و شروع کرد به گریه. حالا گریه نکن و کی گریه کن. من هم اونجا یه یه ربعی موندگار شدم به دانی شیر دادم ولی هرکاری کردم آروم نشد که من بتونم برم سرکارم. خلاصه با گریه از من جدا شد ولی من انقدر پشت در اتاقش موندم تا دانیال سرگرم بازی شد و دیگه گریه نکرد. و من کمی خیالم راحت شد و برگشتم اداره.
پسر عزیزم من رو ببخش که مجبور بودم تو رو با گریه رها کنم و برگردم اداره. دلم برات تنگه و اندازه یه دنیا دوستت دارم. امیدوارم خدا همیشه پشت و پناهت باشه. دوستت دارم مامانی . من رو درک کن . شرایط اینطوری ایجاب کرده عزیزم. من رو ببخش