دانیالدانیال، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره
الیناالینا، تا این لحظه: 9 سال و 20 روز سن داره

دانیال و الینا بهترین هایم

شبهای احیا

1393/4/29 8:48
374 بازدید
اشتراک گذاری

پنجشنبه عصر تقریبا مثل همه پنجشنبه ها رفتیم خونه مامانی. ساعت 4 عصر بود. بابا محسن و دایی با زحمت استخر بادی دانیال رو که برده بودم خونه مامانی برای دانیال باد کردن. دانیال هم تو حیاط خونه مامانی حسابی آب بازی کرد. انصافا هم هوا خیلی گرم بود و دانیال کلی ذوق زده شده بود.

شام خونه مامانی بودیم و آخر شب برگشتیم خونه. جمعه شب بعد از افطار رفتیم خونه یکی از آشنایان که هرساله تو خونه اش مراسم احیا میگیره. عزیز اینا و عمه شبنم زود تر ازما رفته بودن و اونجا بودن. دانیال تو سکوت و تاریکی اونجا دوان نیاورد و نمی تونست یه جا بشینه. آخرش هم یه احیاء نصفه و نیمه گرفتیم و برگشتیم خونه . عزیز اینا که پیاده شدن و رفتن حسینیه دم خونه بابا محسن گفت ما بریم بیرون و یه دوری بزنیم. نصفه شب بود اما خیابونها خیلی شلوغ بودن. دانیال هم نخوابیده بود. رفتیم کنار دریاچه ایی که تو اتوبان همت هست. با اینکه ساعت 2 نیمه شب ولی اونجا خیلی شلوغ بود. یه دوری زدیم و هوایی عوض کردیم و برگشتیم خونه. شنبه رو خونه بودیم  شنبه ظهر ریحانه اونمد بالا پیش دانیال و دو ساعتی با دانیال بود تا مامانش از ملاقات یکی از اقوام برگرده. ساعت 8 شب والیبال شروع شد که ایران متاسفانه باخت. قبل از والیبال هم برنامه ماه عسل رو دیدیم که خیلی جالب بود البته دانیال انقدر وسط برنامه با من حرف زدو منو از جام بلند کردکه عصبی شده بودم. بعد از والیبال دانیال رفت پایین خونه عزیز و یهود دیدیم باهستی اومد بالا. بعد هم ریحانه. بابا محسن هم که متوجه شده بود که عمه شهلا و عمه شهین اینا پایین هستن رفت خونه عزیز.. بعد از یه یکساعتی که بچه ها بالا بازی کردن من هم رفتم پایین و تا آخر شب خونه عزیز بودیم. دانیال دیشب خیلی دیر خوابید و صبح هم خیلی ناراحتی کرد که نمی خواد بره مهدکودک. اما بالاخره بعد از کلی ماجرا و اومدن من سرکار بابا محسن با چند تا کارت ویزیت که به دانیال داده بود راضیش کرد که بره  مهد کودک و خدا رو شکر رفت.

پسندها (1)

نظرات (0)