دانیالدانیال، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره
الیناالینا، تا این لحظه: 9 سال و 20 روز سن داره

دانیال و الینا بهترین هایم

با کمی تآخیر عید 93

1393/1/27 9:24
488 بازدید
اشتراک گذاری

با کمی که چه عرض کنم با کلی تأخیر سال نو رو به همه دوستان وبلاگی تبریک می گم. امیداروم که همه دوستان سالی پر از برکت همراه با سلامتی و شادکامی پیش رو داشته باشن.

امسال بعد از سال تحویل رفتیم طبقه پایین خونه عزیز اینا عید رو تبریک گفتیم و بعد هم هجوم تلفن هایی که برای تبریک سال نو زده می شد چه ما و چه دیگران.

روز اول عید رفتیم خونه مامانی و تا آخر شب اونجا بودیم همه اونجا دور هم جمع بودن و خوش گذشت. روز دوم عید عزیز یک عالمه مهمون داشت برای شام و از صبح در حال تدارک پذیرایی بود. عمه شهین و شهلا، و خواهر و برادرهای عمو محمد . بعد از شام هم همگی اومدن خونه ما عید دیدنی . بعد از رفتن مهمانها ما خونه رو جمع کردیم و وسایل سفر رو آماده کردیم. ظهر روز سوم راه افتادیم به سمت مهاباد. یک شب در زنجان بودیم در مسیر از مراغه و بناب رد شدیم و روز چهارم عید در مهاباد پیش دوست بابا محسن عمو حمید. سه شب تو مهاباد بودیم و بعد از روی دریاچه ارومیه گذشتیم و رفتیم تبریز. اونجا هم دوست بابا محسن عمو بهنام و پریا جون میزبانان بسیار خوبی برای ما بودن. دو شب در تبریز بودیم و بعد برگشتیم به تهران. خاله جمیله اینا اومده بودن تهران و خونه مامانی بودن. همون روز که ما رسیدیم عزیز اینا رفته بودن شمال. هوای شمال تو اون چند روز بسیار سرد و طوفانی همراه با بارون و برف بود بطوری که جاده مدام بسته میشد و ما هم نتونستیم بریم شمال. از اون طرف فردای روزی که رسیدیم خاله جمیله اینا اومدن خونه ما و شبش هم همگی رفتیم خونه خاله زیبا. تا آخر 13 به  بدر که خاله جمیله اینا خونه مامانی بودن ما هم مدام اونجا بودیم و همگی کنار هم. بیچاره مامانی از سروصدای بچه ها و شلوغی خونه و خستگی کار کم مونده بود خل بشه.

روز 14 و 15 فروردین به کارهای شخصیمون رسیدگی کردیم و برای روز های کاری آماده شدیم.

از روزهایی که تو سفر بودیم عکس نگرفتم یعنی یکی دو تا از دانیال اون هم جای خاصی نبود. بعداً میزام تو وبلاگش. ولی در کل انقدر دنبال دانیال بودیم و سرم گرم بود که اصلا یاد عکس انداختن نمی افتادیم.

پنجشنبه هفته بعد از تعطیلات با عمه شهلا و عمه شیوا که تازه از چالوس برگشته بود رفتیم خونه عمه شهین. به دایی یزدون و آقا محسن هم سر زدیم. آخر شب هم برگشتیم تهران.

جمعه عمه شهین اینا اومدن خونه عزیز. عصر بود که دیدیمشون. عمو محمد، عمه شهین و هستی و من و بابا محسن و دانیال دسته جمعی رفتیم تا عمو محمد کت و شلوار بخره. هستی و دانیال تا تونستن آتیش سوزوندن و پدر ما رو تو کوچه و خیابون درآوردن. وقتی برگشتیم خونه همه خسته بودیم شام رو خونه عزیز خوردیم و رفتیم خونه خودمون. عمه شهین اینا هم ر فتن خونه خودشون.

شنبه 23 فروردین تولد بابا محسن بود. من که اصلا یادم نبود. طفلک خودش ساعت 10 صبح بهم زنگ زد و گفت کلی موسسه و بانک بهم اس ام اس تبریک تولد دادن . تو نمی خوای تولد منو تبریک بگی؟ من هم کلی شرمنده شدم و کلی هم خندیدیم.

یکشنبه شب با بابا محسن بعد از چند سال رفتیم سینما. فیلم معراجی ها . عمه شیوا هم با ما بود. دانیال مطابق معمول شیطونی کرد و از وسط فیلم من و دانیال رفتیم بیرون سالن منتظر تموم شدیم. ب

سه شنبه 25 فروردین وقتی رسیدم خونه بسیار خسته بودم و سردرد شدیدی داشتم آخه از اول هفته میرم برای آموزش حرفه ایی رانندگی. آخه 6 سال از گرفتن گواهی نامه ام میگذره. خلاصه بعد از دو ساعت رانندگی تو ترافیک و سربالایی با کلی پادرد و سردرد شدید رسیدم خونه. رو به موت. اصلا خودم نبودم به زود یه مسکن خوردم و با چشمای نیمه باز حواسم به دانیال بود. محسن که اومد من با خیال راحت افتادم و خوابیدم. ساعت 4 صبح من و بابا محسن هردو بیدار شدیم و وسایل سفر رو آماده کردیم . آخه میخوایم بریم شمال. عروسی هم دعوتیم. فامیل دوره ولی ما چون عید شمال نرفتیم دوست داشتیم بریم و اقوام بابا محسن رو هم ببینیم. خلاصه امروز عصر بعد از ساعت کاری روز چهارشنبه 26 فروردین قراره راه بیفتیم به سمت شمال.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)