دانیالدانیال، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره
الیناالینا، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

دانیال و الینا بهترین هایم

یکشنبه 7 اسفند

1390/12/8 8:56
356 بازدید
اشتراک گذاری

شنبه شب همین که دانیال خوابش برد شروع کرد به سرفه کردن. من هم تا صبح بالا سرش بیدار بودم و دیروز هم مرخصی گرفتم و تو خونه موندم تا از دانیال پرستاری کنم. براش دم کرده گیاهی (پونه و آویشن) درست کردم و تا غروب چندین بار به خوردش دادم. دیشب عروسی عمو بهادر دوست بابا محسن بود. توی سالن عروسی دانیال بازیش گرفته بود و من با اون کفش و لباس بلند با چه زحمتی دنبال دانیال می دویدم تا بگیرمش و بینیش رو پاک کنم یا بهش غذا بدم. البته ناگفته نماند که نه من تونستم مثل آدمیزاد غذا بخورم نه دانیال غذا خورد. برای همین وقتی برگشتیم خونه برای دانیال یه تخم مرغ آبپز کردم و دادم خورد.

راستی دست عمه شیوا در نکنه که دیروز  برای آماده شدن و رفتن به عروسی کمکمون کرد . موهای دانیال رو  به سمت بالا شونه کردیم و تافت زدیم. قیافه دانیال خیلی بامزه شده بود اما وقت نشد ازش عکس بگیرم. تو عروسی هم انقدر شیطنت کرد که اصلاً وقت نکردم دوربین از کیفم در بیارم. 

امروز صبح دانیال تو ماشین خوابش برد و وقتی آوردمش مهد خانم سیفی گفت که دانیال رو ببرم تو تاق خاله بهاره چون خاله رویا رفته دندون پزشکی. دانیال رو بردم و تو رختخواب گذاشتم تا بخوابه و من هم بیام سرکار ولی دانیال بیدار شد و وقتی دید نه اتاق نه مربی و نه بچه ها آشنا نیستن حسابی گریه کرد و به من چسبید. البته بعد از اینکه ریحانه و امیرعلی رو دید کمی آروم شد ولی باز هم وقتی دید من از اتاق بیرون میرم شروع به گریه زاری کرد. بمیرم الهی. از صبح غصه ام گرفته و به فکر گریه هاشم. ...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامان محیا
8 اسفند 90 9:47
سلام. دانیال داشت بسمت کلاسش میرفت و محیا دیدش. یهو تو اون بی حوصلگی با شادی گفت مانی دانیال.. دانیال هم نشنید و رفت.. نمیدونم این دوتا چقدر عشقشون بهم حاد شده خواهر..هیچوقت با هم همکلاس نبودنها..


ای جانم. قربون اون عشقشون برم من
محیا یعنی تمام زندگی
8 اسفند 90 11:21
انشاالله همیشه عروسی باشه
ما که بخیل نیستیم


متشکرم. انشااله شما هم همیشه در خوشی باشید
مامان صدف
8 اسفند 90 13:58
نگران نباش. شما که رفتی، چند دقیقه بعد خاله سهیلا اومد و بچه ها هم برگشتن تو کلاس خودشون. دانیال هم سرحال بود و اصلا گریه نمیکرد.
صدف هم تو کلاس خاله بهاره خیلی گریه کرد. برای همین من بردمش تو کلاس خودشون و با چند تا از مادرای دیگه منتظر خاله هاشون بودیم. آخه همه بچه ها ترسیده بودن.
کلاس خاله بهاره شده بود صحرای کربلا


آره دیروز خیلی اعصابم خرد شد. برای همین با ناراحتی به خانم سیفی گفتم چرا امروز اینجوری شد و ...