یکشنبه 7 اسفند
شنبه شب همین که دانیال خوابش برد شروع کرد به سرفه کردن. من هم تا صبح بالا سرش بیدار بودم و دیروز هم مرخصی گرفتم و تو خونه موندم تا از دانیال پرستاری کنم. براش دم کرده گیاهی (پونه و آویشن) درست کردم و تا غروب چندین بار به خوردش دادم. دیشب عروسی عمو بهادر دوست بابا محسن بود. توی سالن عروسی دانیال بازیش گرفته بود و من با اون کفش و لباس بلند با چه زحمتی دنبال دانیال می دویدم تا بگیرمش و بینیش رو پاک کنم یا بهش غذا بدم. البته ناگفته نماند که نه من تونستم مثل آدمیزاد غذا بخورم نه دانیال غذا خورد. برای همین وقتی برگشتیم خونه برای دانیال یه تخم مرغ آبپز کردم و دادم خورد.
راستی دست عمه شیوا در نکنه که دیروز برای آماده شدن و رفتن به عروسی کمکمون کرد . موهای دانیال رو به سمت بالا شونه کردیم و تافت زدیم. قیافه دانیال خیلی بامزه شده بود اما وقت نشد ازش عکس بگیرم. تو عروسی هم انقدر شیطنت کرد که اصلاً وقت نکردم دوربین از کیفم در بیارم.
امروز صبح دانیال تو ماشین خوابش برد و وقتی آوردمش مهد خانم سیفی گفت که دانیال رو ببرم تو تاق خاله بهاره چون خاله رویا رفته دندون پزشکی. دانیال رو بردم و تو رختخواب گذاشتم تا بخوابه و من هم بیام سرکار ولی دانیال بیدار شد و وقتی دید نه اتاق نه مربی و نه بچه ها آشنا نیستن حسابی گریه کرد و به من چسبید. البته بعد از اینکه ریحانه و امیرعلی رو دید کمی آروم شد ولی باز هم وقتی دید من از اتاق بیرون میرم شروع به گریه زاری کرد. بمیرم الهی. از صبح غصه ام گرفته و به فکر گریه هاشم. ...