دانیالدانیال، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره
الیناالینا، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

دانیال و الینا بهترین هایم

شنبه 24 تیر 91

1391/4/25 13:37
403 بازدید
اشتراک گذاری

دیروز صبح سوار ماشین شدیم و راه افتادیم به سمت اداره. تو ماشین به دانیال کمی شیر پاستوریزه دادم خورد. زیاد نخورد. انگار خوابش میومد و سرش رو روپای من میذاشت تا چرت بزنه. رسیدم به دوراهی اوین که دیدیم متاسفانه راه رو پلس بسته و باید از یه جای دیگه وارد اوین بشیم. راهمون خیلی طولانی شد و توی گرمای شدید دیروز و ترافیک حسابی کلافه شدیم. بعد از نیم ساعت معطلی تو ترافیک و میانبر و ... ساعت 7:50 رسیدیم دم دانشگاه. در همین موقع بود که دانیال حالت تهوع گرفت و روی من بالا آورد. دیگه مقنعه و شلوار و مانتوی من شده بود کثافت خالی. طفلک بچه خودش هم ترسیده بود. پیاده شدیم و گوشه خیابون بهش آب دادیم و لباسش رو بابا محسن کمی تمیز کرد و وارد دانشگاه شدیم و دانیال رو بردیم مهد. بابا محسن لباس کثیف دانی رو عوض کرد و تی شرتی که واسه عصرش گذاشته بودم بپوشه تنش کرد و خودش هم بعد از اینکه من رو گذاشت سرکار، رفت خونه برام مانتو و شلوار آورد و برای دانیال هم لباس خونه آورد.

تا اومدن بابامحسن مانتوم رو درآوردم و مقنعه ام رو تو سرویس بهداشتی شستم و همونطوری خیس سرم کردم. البته انقدر هوا گرم بود که 5 دقیقه نشده خشک شد. چادر سرم کردم و صبر کردم تا محسن اومدو برام لباس آورد. خلاصه از اون وضع خلاص شدم . دیروز عصر هم وقتی که داشتیم میرفتیم خونه، دانیال رو بردیم آرایشگاه . این سومین بار بود که دانیال میرفت آرایشگاه. یکبار تو چالوس موهاش رو از ته زدیم . یکبار هم قبل از عید تو همین آرایشگاهی که الان رفتیم موهاش رو کوتاه کردیم. دانیال دفعه قبل خیلی اذیت کرد و واقعا با مصیبت آرایشگر بیچاره تونست موهاش رو کوتاه کنه ولی خوشبختانه اینبار با دانیال بازی کردیم و موهاش رو که آقای آرایشگر می زد میذاشت کف دست بابایی و به دانیال می گفت که به موها فوت کنه و دانیال از اینکه موها با فوتش تکون میخوردند ذوق میکرد. با همین روند موهاش رو کوتاه کردیم و برگشتیم خونه.

عمه شهلا و رادین اومده بودن خونه عزیز. بعد از یک دوش و آب بازی حسابی رفتیم خونه عزیز. عصر هم با دانیال رفتیم نون بربری خریدیم و خامه و شیر و برگشتیم خونه عزیز و عصرونه خوردیم . بعد هم رفتیم خونه خودمون و دانیال با تیله هایی که من از قدیم داشتم بازی کرد. البته تا موقع خوابش ده بار پله ها رو به سمت خونه عزیز رفت پایین و اومد بالا. دیگه برای عزیز اینا عادی شده که دانیال هر لحظه بره و در خونشون رو باز کنه و بره تو. شام رو هم دانیال پیش بابابزرگش آبگوشت خورد و من و بابایی تنهایی بالا شام خوردیم.

ساعت 11 شب هم که اومد بالا بخوابه گیر داد که تخم مرغ براش بپزیم. می دونستم که نمی خورده ولی از بس اصرار کرد بابا محسن براش یه تخم مرغ آبپز کرد ولی وقتی تخم مرغ پخت و پوست کندیم دانیال لب نزد و بالاخره 11:30 از فرط خستگی خوابش برد.

تو آرایشگاه وقتی آرایشگر می گفت دارم فشن می کنم موهای دانیال رو دانیال مثل طوطی مدام تکرار می کرد پشن پشن و کلی می خندید.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مانی محیا
25 تیر 91 14:00
ای ول به این از خود گذشتگی. ای ول بابا محسن!!!! ای ول دانی که همه رو بکار گرفتی و خودت رفتی تو مهد..خداروشکر!!! چیزیش نبود..

دانی که خدا رو شکر چیزیش نبود فقط بخاطر گرما و ترافیکی که سر صبح بودو شیری که خورده بود بالاآورد.
بابا محسن هم حقش بود که بره تا خونه و برگرده. چون من بارها یه مانتو و شلوار اضافی خواستم برای خودم بزار م تو ماشین که بابا محسن مدام مخالفت می کرد. نمی دونم چرا. بیخودی. حالا هم حقش بود که بره خونه و برگرده تا اون باشه حرف من رو گوش کنه و بیخودی مخالف نباشه.
مامان کسرا
28 تیر 91 9:28
آفرین به دانیال جون که راحت به آرایشگاه میره
مامان کسرا
28 تیر 91 9:32
خیلی خوشحال شدم که گل پسر چیزیش نبود
امیدوارم همیشه سالم و شاد باشن


مرسی خاله جون