دانیالدانیال، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره
الیناالینا، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

دانیال و الینا بهترین هایم

سه شنبه 27/4/91

1391/4/28 12:22
440 بازدید
اشتراک گذاری

این دو سه روزه سرم تو اداره خیلی شلوغ بود و تا آخر وقت مونده بودم برای همین بابا محسن میرفت دنبال دانیال و من هم بعد خودم رو به اونها می رسوندم. دیروز هم بابایی رفت دنبال دانیال و من وقتی رسیدم مهد دانیال تو حیاط مهد داشت بازی می کرد. چندتا عکس ازش گرفتم. ظهر که رفتیم خونه دوش گرفتیم و رفتیم پایین خونه عزیز. عمه شهلا رادین رو ختنه کرده بود و اومده بود خونه عزیز. با رفتن ما هر کی که خواب بود با صدای دانیال از خواب بیدار شد. تا ساعت 7 پایین بودیم. سرم خیلی درد می کرد بااینحال اومدم بالا و شام درست کردم و دانیال هم که بالا بمون نبود و همش در راه پایین و خونه عسیس (عزیز). تا صداش میکردم از پایین جواب می داد هان. مامان. بالاام. آخه بالا و پایین رو هر دو بالا می گه. به هرحال دو سه قاشق ساعت 9 بالا شام خورد و دوباره رفت پایین و شام هم پایین خورد و با هر دنگ و فنگ ساعت 11 شب با اومدن بابا محسن آوردمش بالا و خوابید. ساعت 3 یا 3:30 دیدم به خودش میپیچه و شروع کرد به گریه. فکر کردم دستشویی داره که به خودش میپیچه و بیدار شده. بردیمش دستشویی ولی گریه زاری کرد و جیش هم نکرد و دوباره آوردم بخوابونمش. همش به خودش می پیچید نمی دونم شاید دلش هم درد می کرد. احساس کردم کمی تب داره. راحت هم نفس نمی کشید نمی دونم واسه گریه هایی بود که کرده بود یا نه علائم سرماخوردگی. چند بار هی خوابید و دوباره بیدار شد و یک بار هم چون زیاد گریه کرده بود بالاآورد. ساعت 4 بهش یه شیاف استامینوفن زدم و خوابید . ساعت 7 به زود از خواب بیدار شدم.. بابا محسن گفت می مونه خونه پیش دانیال تا دانیال بیشتر بخوابه. گفت اگر زود بیدار بشه میارتش مهد. من هم آماده شدم که بیام سرکار . دانیال با صدای در بیدار شد و شروع کرد به گریه. برگشتم توخونه. هنوز خوابش می اومد. کنارش نشستم تا دوباره بخوابه. خوابید و من آروم ازخونه اومدم بیرون و با آژانس خودم رو رسوندم سرکار.  الان هم ازشون خبر ندارم. می ترسم خواب باشن و با صدای تلفن من ازخواب بیدار بشن. امیدوارم پسرم وقتی بیدار میشه حالش خوب خوب باشه و بیدار شدن های دیشب فقط بخاطر خستگی بوده باشه. اصلا حوصله یه مریضی دیگه رو ندارم.

خدایا رحم کن

------------------------------

ساعت ١٠ با بابامحسن حرف زدم. دانیال از خواب بیدار شده بود. بابامحسن میگه ای حالش خوب بوده و فقط چندباری بهانه من رو می گرفته. بعد هم دانیال رو آماده کرده و آورده مهد. دانیال امروز ساعت ١١ رفت مهدکودک. مادر زنش خیلی دوستش داره چون سر سفره هم رسیده بود. امیدوارم ظهر که میام سرحال و شادو سلامت باشی عزیزم.

-------------------------------------------

عکسهای دیروز ظهر حیاط مهدکودک

ادامه عکسها در ادامه مطلب

دانیال و آیناز گل

دانیال با مهدیس عزیز در حال تاب بازی

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

مانی محیا
28 تیر 91 10:57
آخی.. ایشاله که چیزی نیست. آدم با یه علامت منفی، کل بدنش میلرزه. خیره ایشاله..


مرسی عزیزم. توروخدا دعا کن واقعا دیگه اعصاب مریضی رو ندارم
پارســــــا
29 تیر 91 14:45
سلامــ مرسیــ از حضــورتــونــ لطفــ کردیــد منمــ لینکتونــ کردمــ ..
محیا یعنی تمام زندگی
31 تیر 91 8:42
خدا رو شکر که مشکلی نبوده
انشاالله دیگه هیچوقت مریض نشه


مرسی خاله جون. ولی دانیال سرما خورده و از چهارشنبه دارم درمان در منزل انجام میدم
مانی محیا
31 تیر 91 11:32
عزیز تبریک میگم اسم شما واسه مشهد درومد. من هم هستم اگه ایشاله تداخل با تبریزم نداشته باشه..


مرسی . من هم به شما تبریک میگم عزیزم. توکل برخدا. بابای دانیال یه خورده ناراضیه که با قطار بریم. ببینیم چی میشه. اگر امام رضا بطلبه انشاالله همسفر میشیم
مامان کسرا
1 مرداد 91 8:42
عزیزم الهی که هیچوقت مریض نشی

مادر زن قربونت بره


مرسی خاله از محبتت.

fahime
1 مرداد 91 10:41
قربونت برم با این عکسای نازت