دانیالدانیال، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 18 روز سن داره
الیناالینا، تا این لحظه: 9 سال و 22 روز سن داره

دانیال و الینا بهترین هایم

اومدم خاله جمیله. مریضی دانیال

همون طور که پیش بینی می کردم دانیال سرماخوردگی رو از من گرفته و سرما خورده. روز دوشنبه و سه شنبه نیومدم اداره. سه شبه شب خاله جمیله اومد تهران و ما هم دوشنبه رفتیم خونه مامانی. سه شنبه هم دانیال رو بردم پیش دکتر قدیمیش دکتر صاحب حریری. وقتی برگشتیم خونه مامانی دانیال انقدر خسته بود که سریع خودش رو انداخت رو پای من و خوابش برد من هم با خاله جمیله و دایی رفتم جمهوری و برای بچه ها چند تکه لباس خریدیم. واقعا همه چیز گرون شده. دیشب برگشتیم خونمون تا من صبح بیام اداره. دیشب انقدر خسته بودم که وقتی دانیال رو که تو بغلم خوابش برده بود بردم گذاشتم تو رختخوابش من هم کنارش خوابم برد. امروز دانیال رو گذاشتم خونه. عمه شیوا ت...
29 آذر 1391

خدایا حافظ همه بچه ها باش

دو هفته پیش خبر گم شدن دختر 11 ساله یکی از آشنایان رو به نام آیدا شنیدیم. اون درحالی که به کلاس زبان نزدیک خونشون میرفته ناپدید شده بود. بسیار متاثر شدیم و مداوم پیگیر بودیم تا ازش خبری بگیریم. دیروز پسرخاله محمد که از اقوام نزدیک آیدا کوچولو بود بهم زنگ زد و خبر داد که جنازه آیدا توی چهار دانگه پیدا شده.  بله، آیدای کوچک تصادف کرده بود و راننده به جای بردن آیدا به بیمارستان اون رو توی کانال آب توی زمین های کشاورزی چهار دانگه انداخته بود و اکنون بعد از دو هفته چشم انتظاری تن بی روح آیدا به آغوش مادرش برگشت. خدایا......................................................................................... چشم را مجالی نیست که ...
13 آذر 1391

شنبه و یکشنبه 27 و 28 آبان

روز شنبه آستین همت رو بالا زدم و کمی ترشی و شور و خیار شور درست کردم. حسابی خسته شدم. دانیال هم تو درست کردن ترشی به مامانی کمک کرد و وسایل ترشی رو می ریخت توی دبه. مطمئناً ترشی و شور امسال حسابی خوشمزه میشه. چون دانیال با اون دستای کوچیک و ناز نازی وسایل ترشی رو می ریخت تو دبه.  (به امید خدا) دیروز یکشنبه 28 آبان بود و کلی کار نکرده داشتیم که انجام بدیم. بعد از ساعت اداری رفتیم مراسم ختم مادر یکی از همکارای بازنشسته، با بابامحسن و دانیال رفتم. دانیال تو سالن رژه می رفت و من هم نمی تونستم به زور نگهش دارم. نیم ساعتی تو مراسم بودیم وخداحافظی کردیم و رفتیم. خدابیامرزه اون مرحومه رو. باعث شد چند تا از همکاران قدیمی رو ببینیم. ب...
29 آبان 1391

شنبه و یکشنبه 27 و 28 آبان

روز شنبه آستین همت رو بالا زدم و کمی ترشی و شور و خیار شور درست کردم. حسابی خسته شدم. دانیال هم تو درست کردن ترشی به مامانی کمک کرد و وسایل ترشی رو می ریخت توی دبه. مطمئناً ترشی و شور امسال حسابی خوشمزه میشه. چون دانیال با اون دستای کوچیک و ناز نازی وسایل ترشی رو می ریخت تو دبه.  (به امید خدا) دیروز یکشنبه 28 آبان بود و کلی کار نکرده داشتیم که انجام بدیم. بعد از ساعت اداری رفتیم مراسم ختم مادر یکی از همکارای بازنشسته، با بابامحسن و دانیال رفتم. دانیال تو سالن رژه می رفت و من هم نمی تونستم به زور نگهش دارم. نیم ساعتی تو مراسم بودیم وخداحافظی کردیم و رفتیم. خدابیامرزه اون مرحومه رو. باعث شد چند تا از همکاران قدیمی رو ببینیم. ب...
29 آبان 1391

20 تا 23 آبان 91

روز شنبه 20/8/91 بابامحسن ما رو رسوند خونه و رفت. دانیال که می دو نست می خوایم بریم خونه عمه شبنم یک بند تا خود خونه می گفت نینانه نینانه بیم خونه شمنم بیم خونه نینانه (ریحانه ریحانه بریم خونه شبنم بریم خونه ریحانه). من و دانیال هم رفتیم خونه عمه شبنم که خونش یه کوچه اون ور تر از خونه ماست. میخواستم کمکش کنم آماده بشه بره عروسی. رفتیم اونجا و عمه شیوا هم بعد از نیم ساعتی اومد. بعدش هم برگشتیم خونه ساعت 7 شده بود و من سردرد خیلی وحشتناکی گرفته بودم. عمه شیوا که برای کاری اومده بود بالا دید که من حالم بده و بهم قرص مسکن داد و با دانیال رفت خونه عزیز. من هم خوابیدم ساعت 10 بود که دیدم بابامحسن من رو صدا میکنه و میگه پاشو شام بخور . خدارو...
24 آبان 1391

سه شنبه 16/8/91

دیروز که دانیال رو از مهد گرفتم دوید بیرون دنبال صدف گریه زاری کرد. بابامحسن سرش رو گرم کرد که مامان صدف صدف رو ببره وقتی وقتی دانیال دید صدف نیست پدر ما رو درآورد. جلوی دانشکده علوم پایه یه حوض بزرگه که توش ماهی قرمز داره کمی اونجا سرگرمش کردیم براش پاستیل و رنگینک خریدیم اما تا خود خونه بهانه می گرفت و جیغ می کشید و به هر بهانه ایی گریه می کرد. اعصاب من و بابایی حسابی خرد شده بود. بالاخره رسیدیم خونه هنوز بهانه می گرفت. براش آب سیب گرفتم خورد انگار حالش بهتر شده بود. نمی دونم شاید از شدت گرسنگی عصبی شده بود چون بعد از خوردن آب سیب حالش خیلی بهتر شد و شروع کرد به بازی. شربت زینک پلاستش رو که همیشه به سختی میخورد به...
16 آبان 1391

دوشنبه 15 مهر

دیروز بابامحسن آژانس گرفت و اومد دنبال ما آخه ماشینش پیش دوستش بود. دانیال تا خونه با آقای راننده حرف می زد شیرین زبونی می کرد. بیم پاک، ماشی حمیده، دیدی؟ کبیثه، ماشین باباگش پینکانه، سیفیده و ... ترجمه: بریم پارک، این ماشین حمید، دیدی؟ کثیفه، ماشین بابابزرگ پیکانه، سفیده و ... نزدیک خونه که رسیدیم منو دانیال پیاده شدیم و رفتیم پارک کنار خونه البته یه توپ پلاستیکی هم خریدیم تا با هم بازی کنیم. بابایی هم رفت خونه وسایل رو گذاشت و رفت بیرون. حدود یک ساعت با دانیال تو پارک توپ بازی کردم ودانی سرسره بازی هم کرد و بعد رفتیم . وقتی داشتیم از کنار مغازه رد میشد خواست که براش بستنی بخرم من هم بلند گفتم که بستنی ندارن مامانی هوا سرده عم...
15 آبان 1391

آخر هفته بدون بابا و برگشت بابایی از مشهد

چهارشنبه با آژانس رفتم خونه. وسایلمون رو گذاشتم خونه و توپ دانیال رو برداشتم و رفتیم پارک کنار خونمون. ناگفته نماند که دانیال تمام راه بابادون بابادون از دهنش نمی افتاد. خلاصه دانیال تو پارک با توپش بازی کرد و حسابی این ور و اونور دوید. نیم ساعتی بود که تو پارک بودیم که دیدیم عزیز داره میاد سمت ما. بیرون بود و اون موقع داشت می رفت خونه. نیم ساعت دیگه هم با عزیز نشستیم تو پارک و بعد به زود دانیال براش یه بستی گرفتم و رفتیم خونه. دانیال یکساعت هم تو خونه عزیز بود و اونجا بازی می کرد تا اینکه بابا محسن زنگ زد و گفت که گوشی رو بده با دانیال حرف بزنم. حرف زدن بابامحسن و دانیال همانا و گریه و زاری دانیال که میگفت بابادون بیا بابادو...
15 آبان 1391

سفر مشهد بابامحسن

روز دوشنبه وقتی رفتیم خونه دم در عمه شهلا رو دیدیم که رادین رو پیش عزیز گذاشته بود و داشت میرفت بیرون. دانیال با دیدنش کلی ذوق کردو گیر داد که عمه بیا بالا. اون بیچاره هم تا وسط پله ها اومد و با هزار ترفند دوباره برگشت و رفت بیرون. رادین و عزیز خواب بودن و نمی شد دانیال رو ببرم پایین چون بیدار می شدن. برای همین دانیال رو با هزار مکافات و گریه و زاری بردم بالا. در حدود نیم ساعت مداوم گریه کرد که بره پایین و حسابی اعصاب و روانم بهم ریخته بود. تا اینکه به هوای روشن کردن کامپیوتر و دیدن سی دی آرومش کردم و بعد هم با هم کلی بازی کردیم و خوراکی خوردیم. ساعت 7 یه سر رفتیم خونه عزیز و شام اونجا موندیم و بعد هم رفتیمخونمون خوابیدیم. دانیال ...
10 آبان 1391