دانیالدانیال، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره
الیناالینا، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

دانیال و الینا بهترین هایم

آخر هفته بدون بابا و برگشت بابایی از مشهد

1391/8/15 8:58
266 بازدید
اشتراک گذاری

چهارشنبه با آژانس رفتم خونه. وسایلمون رو گذاشتم خونه و توپ دانیال رو برداشتم و رفتیم پارک کنار خونمون. ناگفته نماند که دانیال تمام راه بابادون بابادون از دهنش نمی افتاد. خلاصه دانیال تو پارک با توپش بازی کرد و حسابی این ور و اونور دوید. نیم ساعتی بود که تو پارک بودیم که دیدیم عزیز داره میاد سمت ما. بیرون بود و اون موقع داشت می رفت خونه. نیم ساعت دیگه هم با عزیز نشستیم تو پارک و بعد به زود دانیال براش یه بستی گرفتم و رفتیم خونه. دانیال یکساعت هم تو خونه عزیز بود و اونجا بازی می کرد تا اینکه بابا محسن زنگ زد و گفت که گوشی رو بده با دانیال حرف بزنم. حرف زدن بابامحسن و دانیال همانا و گریه و زاری دانیال که میگفت بابادون بیا بابادون بیا همانا. خلاصه با هزار ترفند و مکافات حواسش رو پرت کردیم. خاله مهدیه هم تلفنی گفته بود که شاید شب بیاد پیش ما. دانیال وقتی فهمید مهدیه میخواد بیاد مدام میگفت متیه بیاد متیه بیاد. بعد رفتیم بالا خونه خودمون. کمی سالاد ماکارونی دست کردم و منتظر شدیم تا خاله مهدیه اومد. دانیال حسابی با خاله مهدیه بازی کرد و خندید. شب هم ساعت 10و نیم بود که خوابید.فردا صبحش یعنی پنجشنبه عزیز اینا صبح زود رفتن چالوس. من و خاله مهدیه هم ظهر رفتیم خونه مامانی و دانیال اونجا با خاله زیبا حسابی مشغول بود. پنجشنبه شب دانیال که ظهر هم نخوابیده بود حسابی خسته و عصبی بود ولی حاضر هم نمی شد که کمی بخوابه. کم هم سرماخورده بود و داروهاش تو خونه خودمون بود. حسابی کلافه شده بودم برای همین با دانیال برگشتیم خونه. تو راه دانیال خوابش برد و تا فردا صبحش یعنی جمعه صبح ساعت 8 صبح خوابید. جمعه صبح دانیال صبحانه خورد و تلویزیون دید و ناهار و خواب و خلاصه همه چیز روتین و مرتب بود. بعداز ظهر هم حسابی خونه رو تمیز کردیم تا شنبه که بابامحسن میاد خونه مرتب و تمیز باشه. نوه همسایه پایینی (مجید) تو راهرو دانیال رو دید و اومد خونه ما و با دانیال کمی بازی کرد. بعد هم دانیال رفت پایین و کمی هم اونجا موند تا اینکه مجید رفت خونشون و دختر همسایمون دانیال رو آورد بالا و تا پاسی از شب پیش من موند. با هم شام خوردیم و دانیال رو خوابوندم و بعد اون رفت خونشون. شنبه صبح بابامحسن اومده بود خونه و برای دانیال یه هواپیما خریده بود. دانیال هم حسابی ذوق زده بود. بعد هم حاضر شدیم و رفتیم خونه مامانی. تا شب اونجا بودیم و بعد برگشتیم خونه. دانیال دوباره تو راه خوابش برد و تا صبح بدون خوردن شام خوابید. ولی توخواب مدام بیدار میشد و گریه می کرد. نمی دونیم کجاش درد می کرد فقط از اینکه پاهاش رو ماساژ می دادیم خوشش می اومد. به هر حال یه شیاف استامینوفن بهش زدم و تا صبح خوابید. امروز عمو شهرام میره مهدکودک امیدوارم روز خوبی برای بچه ها باشه.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)