دانیالدانیال، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره
الیناالینا، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

دانیال و الینا بهترین هایم

سفر مشهد بابامحسن

1391/8/10 9:00
299 بازدید
اشتراک گذاری

روز دوشنبه وقتی رفتیم خونه دم در عمه شهلا رو دیدیم که رادین رو پیش عزیز گذاشته بود و داشت میرفت بیرون. دانیال با دیدنش کلی ذوق کردو گیر داد که عمه بیا بالا. اون بیچاره هم تا وسط پله ها اومد و با هزار ترفند دوباره برگشت و رفت بیرون. رادین و عزیز خواب بودن و نمی شد دانیال رو ببرم پایین چون بیدار می شدن. برای همین دانیال رو با هزار مکافات و گریه و زاری بردم بالا. در حدود نیم ساعت مداوم گریه کرد که بره پایین و حسابی اعصاب و روانم بهم ریخته بود. تا اینکه به هوای روشن کردن کامپیوتر و دیدن سی دی آرومش کردم و بعد هم با هم کلی بازی کردیم و خوراکی خوردیم. ساعت 7 یه سر رفتیم خونه عزیز و شام اونجا موندیم و بعد هم رفتیمخونمون خوابیدیم. دانیال تازگی یه ماشین پلیس خریده که خیلی دوستش داره. قبلا یه بزرگش رو داشت ولی انقدر دوستش نداشت که این یکی رو دوست داره و بغلش میکنه و باهاش می خوابه.

سه شنبه صبح با بابامحسن اومدیم اداره. بعداز ظهر بابا محسن باید میرفت یه سفر کاری و قرار شنبه برگرده. من هم عزا گرفتم که با این بابادون بابادون های دانیال چکار کنم.  ظهر قرار بود خود بابا محسن مارو برسونه خونه و برگرده اداره تا به سفر کاریش برسه امامشغله کاریش اجازه نداد و بابابزرگ اومد دنبالمون. وقتی رفتیم دانیال یک سره با بابابزرگ رفت خونه عزیز. اونجا فهمیدیم که هستی شب قبل با عمه شهین اومدن خونه عزیز ولی اونموقع هستی با عمه شبنم رفته بود خونه عمه شبنم و عمه شیوا هم رادین رو نگه داشته بود تا عمه شهین و عمه شهلا برن دکتر. خلاصه باز هم با هزار ترفند دانیال رو بردم بالا و گریه هاش رو با روشن کردن کامپیوتر و بازی و شکستن فندق و بادوم آروم کردم. تا 8 شب خونه خودمون بودیم بعد هم شام خوردیم بعد هم عمه شیوا اومد بالا و دانیال رو برد پایین و من هم رفتم. یه یکی دوساعتی پایین بودیم و برگشتیم بالا. دانیال باز هم گریه می کرد و بهونه باباش و هستی و عمه شیوا رومی گرفت. به زود و بدبختی آرومش کردم و با بغل کردن بادکنک و ماشین پلیسش و من خوابید. صبح هم هنوز چشمش رو باز نکرده بهونه باباش رو می گرفت. امروز صبح هم که چهارشنبه است با بابابزرگ اومدیم اداره و دانیال با هزار گریه و زاری رفت تو مهدکودک.

خدا این آخر هفته رو بدون بابا محسن به خیر کنه.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان کسرا
10 آبان 91 10:14
حای بابا محسن خالی نباشه و خدا صبر بهت بده
خونه ما ده دقیقه هم بی بابا باشه خونه رو هواست
کسرا شبها اونقدر به حضور ما عادت داره که ده بار تا صبح من وباباش را چک میکنه و یکشب که باباش جای دیگه ای از خونه خوابید رفت سراغش و اونو آورد پیش خودش.


مرسی. جاش که خالی هست ولی انشاالله این سه روز باقی مونده هم بگذره و زودتر برگرده تا من از این بابادون بابادون های دانیال دیوانه نشم