دانیالدانیال، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره
الیناالینا، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

دانیال و الینا بهترین هایم

دوشنبه 15 مهر

1391/8/15 9:18
289 بازدید
اشتراک گذاری

دیروز بابامحسن آژانس گرفت و اومد دنبال ما آخه ماشینش پیش دوستش بود. دانیال تا خونه با آقای راننده حرف می زد شیرین زبونی می کرد.

بیم پاک، ماشی حمیده، دیدی؟ کبیثه، ماشین باباگش پینکانه، سیفیده و ...

ترجمه: بریم پارک، این ماشین حمید، دیدی؟ کثیفه، ماشین بابابزرگ پیکانه، سفیده و ...

نزدیک خونه که رسیدیم منو دانیال پیاده شدیم و رفتیم پارک کنار خونه البته یه توپ پلاستیکی هم خریدیم تا با هم بازی کنیم. بابایی هم رفت خونه وسایل رو گذاشت و رفت بیرون. حدود یک ساعت با دانیال تو پارک توپ بازی کردم ودانی سرسره بازی هم کرد و بعد رفتیم . وقتی داشتیم از کنار مغازه رد میشد خواست که براش بستنی بخرم من هم بلند گفتم که بستنی ندارن مامانی هوا سرده عمو دیگه بستنی نداره. دانیال باورش نشد ولی وقتی آقای مغازه دار که صدای من رو شنیده بود بهش گفت عمو هوا سرده و دیگه بستنی نداریم قبول کرد ولی بعدش گیر داد که براش پفک بخرم من هم راضیش کردم که پفیلا بخوره و یه پاستیل هم براش خریدم و رفتیم خونه. از ذوق خوردن پاستیل سریع لباساش رو با کمک من عوض کرد ودستاش رو شست و داروش رو خورد و شروع به خوردن پاستیل کرد. گاهیهم به من یکی می داد بخورم. بعد هم رفت سراغ یخچال و دلستر خورد آخه خیلی دلستر دوست داره و وقتی دلستر می خواد مدام تکرار می کنه دستر دستر

تا ساعت 7 با هم مشغول بودیم و من اصلا حال نداشتم به کارهای خونه و شام برسم. خیلی خسته بودم ولی وقتی به بابامحسن زنگ زدم و دیدم اون هم دیر میاد امیدم از کمک اون ناامید شد و یاعلی گفتم خیلی سریع شروع کردم به پختن شام و تمیز کردن و جاروکردن خونه. کارها تموم شده بود که ساعت 9:15 بابامحسن اومدو شام خوردیم و تلویزیون دیدیم و داروهای دانیال  رو دادم وکنار من جلوی تلویزیون خوابید. البته دیگه ساعت 11 شده بود که خوابش برد. بعد هم بردمش تو تختش گذاشتم و خودم هم کنارش خوابیدم. نصف شب بیدار شد و گریه کرد و خواست بیاد بغلم. من هم از تخت بیرون آوردمش و کنار خودم خوابید. دانیال در این جور مواقع دستش رو دور گردنم حلقه می کنه و میگه مامانی بغ بغ (بغل بغل)

صبح حسابی خوب آلو بود امیدوارم که با دیدم دوستانش سرحال بشه

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان آراد(خاطره)
15 آبان 91 16:31
جونمممممممممممم...