دانیالدانیال، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 18 روز سن داره
الیناالینا، تا این لحظه: 9 سال و 22 روز سن داره

دانیال و الینا بهترین هایم

مرکز استعداد یابی

روز پنجشنبه به خواست خاله مهدیه من و دانیال سوار تاکی و اتوبوس شدیم و رفتیم سه راه جمهوری، خیابان نول لوشاتو. مرکز استعدادیابی. اونجا یه صبحت کوچیکی با مشاور کردم و اون از دانیال خیلی خوشش اومدو نظرش این بود که بچه باید قلدر باشه پر قدرت باشه و اینکه دانیال هوش و درک منطقی خیلی خوبه و کلی تعریف و ... آخه اونجا دانیال از پس یه پسربچه هفت ساله براومد و با اینکه از اون کتک خورد اصلا گریه نکرد. برعکس اون پسربچه گریه می کرد و از مامانش کمک می خواست. بااینکه دانیال اون رو نزده بود. فقط اون صندلیی که اون بچه می خواست رو برداشته بود. خلاصه. اون روز با خاله مهدیه و دوستش رفتیم اولین پیتزا فروشی ایران و پیتزا خوردیم. خیلی جالب نبود و من هم سردرد ...
9 مهر 1392

خوب شدن پای دانیال

خدا روشکر فردای روز عکسبرداری از پای دانیال پاش خیلی بهتر شده بود و دکتر کرمی فوق تخصص ارتوپد اطفال گفت که فقط گرفتگی عضله بوده و در صورت درد داشتن دوباره میتونه استامینوفن بهش بدیم که نیازی هم نشد و به مرور پاش خوب شد.  
26 شهريور 1392

پادرد دانیال

روز دوشنبه خودم سردردم عود کرده بود و حال افتضاحی داشتم طوری که بابا محسن اومدو عصری من رو برد بیمارستان و سرم زدم و آمپول مسکن و .. . وقتی برگشتم خونهساعت ١٠ شب بود و دانیال پیش عمه شیوا تو خونه عزیز بود. حالش خوب و هسچ شکایتی نداشت. فقط موقع خواب گفت بابایی پام درد می کنه فردا منو ببر دکتر. بعد خوابیدیم ساعت ٤ صبح بودکه از پا درد ناله می کرد. کمی پاهاش رو ماساژ دادم و دوباره خوابید. من که کلا خوابم پریده بود. صبح که دانیال رو بیدار کردیم بیاریم مهدکودک پاش خیلی خیلی درد می کرد طوری که نمی تونست روی پاش وایسه یا تو دستشویی بشینه. خیلی ترسیدیم امابهر خال بردیمش مهد تا ببییمتا ظهر چی پیش میاد بهتر میشه یا نه. ساعت ٩:٣٠ زنگ زدم مهد کودک. خاله ...
19 شهريور 1392

یادداشت در مورد دانیال- اواسط شهریور

آخر هفته گذشته خونه پسرخاله علی و خاله سمیه دعوت بودیم. ظهرش هم رفته بودیم خونه مامانی و از اونجا رفتیمخونه پسرخاله. وقتی خونه مامانی بودیم دانیال حسابی پشت سر داییش گریه کرد آخه دایی غلام با دوچرخه اش رفته بودبیرون . دانیال هم حسابی اشک ریخت و خاله زیبا هم نازش ر ومی کشید. دانیال به مامانی اصرار می کرد که ماشینم رو بزارتوکوچه با ماشینم برم دنبال داییم. خاله زیبا آرومش کرد و بهش گفت می برمت بیرون. چی دوست داری برات بخرم و .... بعد به اصرار خاله زیبا من و خاله زیبا و دانیال رفتیم بیرون. خاله زیبا جلوی یه اسباب بازی فروشی وایستاد و به دانیال گفت چی می خوای؟ من هم که می دونستم دانیال جنبه این حرفا رو نداره با تعجب به زیبا نگاه می کردم که چرا ای...
10 شهريور 1392

کارها و حرفهای دانیال

اوایل ماه رمضان ماشین بزرگ دانیال رو بردیم خونه مامانی و دانیال حالا آخر هفته ها تو حیاط خونه مامانی با ماشینش بازی میکنه. دانیال کلی قد کشیده و بهتر حرف میزنه . یعنی بهتر موضوعات رو درک می کنه. گاهی از حرفاش تعجب می کنیم. پنجشنبه عزیزش اینا رفتن چالوس . دانیال وقتی از خواب بیدار شد و رفت و پایین و به در بسته خورد حسابی گریه کرد برای همین به عزیزش زنگ زدم تا باهاش حرف بزنه. عمه شیوا از گریه دانیال گریه اش گرفت منم همینطور. انقدر که با التماس و بغض می گفت کجایی بیا دل سنگ هم آب میشد اما آخرش که عمه شیوا بهش وعده داد که برات ماشین می خرم دانیال سریع گفت برای خونمون هم از اون سس ها بخر بابام از اون غذاها بخره اونجوری سس بزنیم بروخور...
2 شهريور 1392

تعطیلات تابستانی 92

مدت طولانیه که زیاد تو وبلاگ دانیال نمیام. بیشتر از اینکه کار داشته باشم فکرم مشغوله واسه همین کمتر به وبلاگ سر زدم. بیشتر تعطیلات تابستانی ٩٢ تو ماه مبارک رمضان بود و ما تو خونه بودیم و چند روز تعطیلی عید فطر رو با چند روز مرخصی یکی کردیم و یه سر رفتیم چالوس. خداروشکر خوش گذشت. به همه اقوام بابایی سرزدیم. دانیال با فاطمه دختر خاله بابایی حسابی سرگرم بود و وقتی میهمانی میرفتیم با بچه های دیگه مثل محمد امین و عرفان هم بازی می کرد (البته گاهی کار به دعوا میکشید). دوبار رفتیم ساحل هر دوبار شب بود. یکبار با مادرجون و بابا محسن که زیاد نمونیم چون موج زد و دانیال رو خیس کرد. و یکبار هم با خاله خاتون، آقا رحمان و مادرجون که شام رو هم میهمان خاله ...
2 شهريور 1392

دو هفته اول ماه رمضان 92

مدتیه تو وبلاگ دانیال نمیام کارم زیاده دیگه این روزها روزه داری و تشنگی و گرما هم مزید علت شده. دانیال روز به روز بزرگتر میشه و حرفاش بزرگونه تر. من و بابا محسن حسابی لذت می بریم از شیرین زبونی هاش. گاهی به من می گه منو عصبانی نکنا. یا یه بار بهش گفتم برام سوره کوثر رو بخون اون هم خیلی جدی با دست از سر تا پای منو نشون داد و گفت مگه تو خاله منظری؟ (مده تو خاله مندری) یه بار هم با هم تو تاکسب نشسته بودیم  آقای راننده بقیه پول منو اسکناس داد و بقیه پول یکی دیگه رو با سک داد. دانیال هم برگشت به راننده گفت عمو چرا به ما پول ندادی . من هرچی نشونش دادم که ایناها عمو بقیه پول ما رو داد ولی اصلا به من نگاه نمی کرد و به راننده می گفت ع...
1 مرداد 1392

عفونت چشم؛ شکستن سر دانیال (روز مادر)

دانیال جان، سه شنبه شب 11 اردیبهشت بود که دیدیم چشمت قرمز شده با چای و گاز استریل چشمت رو شستم و خوابیدی اما صبح بدتر شده بود عفونت کرده بود رفتیم دکتر و بهت دارو داد کمی هم آبریزش بینی و سرفه داشتی. بعد رفتیم مهدکودک . نیم ساعت نشده بود که خاله منظر زنگ زد که یکی دیگه از بچه هاهم مثل دانیال چشمش عفونت کرده یعنی ویروسیه و باید دانیال رو ببرید خونه. بابایی کار داشت خودم اومدم دنبالت و تو حیا مهد با هم بازی کردیم و منتظر شدیم تا بابا محسن بیاد دنبالمون. اون روز روز مادر هم بود و تو مهدکودک جشن می گرفتن. اما ما نمی تونستیم شرکت کنیم. به هر حال بابا اومدو ما رفتیم خونه. سریع غذا درست کردم و خوردیم و خوابیدیم و عصر بیدار شدیم. چشمت بهتر شده ...
15 ارديبهشت 1392

شوخی - حرف

دانیال من دو سه شبه شوخیت گرفته و میای هی به من می گی مامان بوگو دانیال دعوات می کنما من هم تا می گم تو بلند می خندی و فرار می کنی بعد دوباره میای می گی مامان بوگو می تشمتا (میکشمت ها) می زنمت ها این شده شوخی و خنده این دو سه شب شما. قربون اون خنده هات . یه بار یهو بهم گفتی خاله منظر دفت شطون بلا (گفت شیطون بلا) قربونت برم شیطون بلا هیچوقت حرفای مهدکودک رو تو خونه نمی زنی تازگی تازه یادگرفتی حرفای خاله رو میای می گی. مثلا می گی خاله منظر دفت با شوما (شما) هستم یا می گی خاله منظر دفت داینال آاوم بیشین (دانیال آروم بشین) خوبه که خاله هات رو انقدر دوست داری. دیروز که رفتم مهدکودک بگیرمت می گفتی می خوام برم کلاسم...
8 ارديبهشت 1392