دانیالدانیال، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 18 روز سن داره
الیناالینا، تا این لحظه: 9 سال و 22 روز سن داره

دانیال و الینا بهترین هایم

عروسی الهام جون. دندون هفدهم. روزانه

پسر عزیزم آخر هفته گذشته عروسیه الهام جون بود رفتیم ساری. مامانی و دایی و پسرخاله حسن و خانومش هم با ماشیناشون همراهمون بودن. اونجا خاله جمیله اینا رو دیدیم و تو با غزل و امیرحسین و یاسمین بازی کردی. خداروشکر به خوشی گذشت. شب عروسی حسابی رقصیدی. انشاالله عروسیه خودت رو ببینم عزیز دلم. دو سه روزیه که صبح ها وقتی می ری مهدکودک خوابیدی البته امروز وقتی گذاشتمت تو رختخواب بیدار شدی و حسابی گریه کردی تا پیشت بمونم می گفتی مامان بیریم خونمون. کمی کنارت موندم اما مجبور شدم در نهایت ناراحتی بزارمت و برم اداره. البته بلافاصله زنگ زدم و حالت رو پرسیدم. خاله ساناز گفت که آرومی و داری بازی می کنی. خدارو شکر. دلم طاقت گریه هات رو نداره. این ...
4 ارديبهشت 1392

دوشنبه 26 فروردین 92

دوروزی هست که عمه شهین اینا اومدن خونه عزیز و تو با هستی حسابی سرگرم بازی شدی. خداروشکر دیروز هم که تعطیل بود تو پیش هستی مشغول بازی شدی. رادین و ریحانه هم اونجا بودن. بهت خوش گذشت حسابی. پسر گلم فقط اگر یه خورده دقت کنی و قبل از اینکه شلوارت رو خیس کنی به من بگی ببرمت دستشویی ازت ممنون میشم. پدرمون در اومد از بس همه جا و همه چی رو شستیم.
26 فروردين 1392

حرف دل

عزیز دلم این روزا دلم می خواد با تو حرف بزنم آخه دیگه بزرگ شدی. شبا گاهی تو رختخواب کنارم میشینی و بهم میگی بیا با هم حرف بزنیم (با اون لحن بچه گانه خنده دار) من هم خیلی جدی با تو شروع می کنم به حرف زدن. تو اغلب از ماشین و خراب شدن ماشین و تصادف و موضوعات هیجانی میگی . گاهی که می بینی من چیزی نمی گم و فقط گوش می کنم بهم می گی مامان بوگو خوب منم می گم خوب بعد ادامه حرفت رو می گی و دوباره رو به من می گی مامان بوگو آهان و همینطور ادامه می دی (مامان بوگو اِ مامان بوگو وای وای) من کلی از این حرفای تو خندم می گیره و با اینکه تو خیلی جدی حرف می زنی گاهی اوقات یهو می پرم بغلت می کنم و محکم می بوسمت. دوستت دارم عزیزم با بزرگ شدنت احساس می کنم من هم...
19 فروردين 1392

سال جدید

عزیزم چند وقتی بود که به وبلاگت سر نزده بودم نه اینکه وقت نکنم گاهی اوقات حوصله وبنویسی نداشتم. امسال عید رو با یه سفر دوروزه به مشهد شروع کردیم و با یه تعطیلات طولانی تو خونه تموم. پسرم بزرگ شدی حسابی. آقایی شده واسه خودت. تو عید عکس ننداختم ازت نمی دونم چرا انقدر بی حوصله شدم واسه عکس انداختن. یکی دو تا عکس واسه شب تولد دخترخاله بابایی گرفتم که بعدا میزارم تو وبلاگ. امیدوارم امسال سال خوب و خوشی برای همه و ما باشه. انشاالله. سال نو همه مبارک
18 فروردين 1392

باالاخره این تب ویروسی هم تمام شد

چهارشنبه که داشتیم می رفتیم خونه سر راه رفتم آزمایشگاه و جواب آزمایش دانیال رو گرفتم. خداروشکر چیز نبود و هیچ مشکلی نداشت. با دکتر که حرف زدم گفت که تبش ویروسیه و دیگه باید قطع بشه. وقتی رفتم خونه خداروشکر دانیال دیگه تب نداشت. یعنی دیگه کابوس تب کردن دانیال تموم شده بود. خدایا شکرت. البته یه نشانه هایی از سرماخوردگی داره که نیازی به آنتی بیوتیک نداره. پنجشنبه رفتیم خونه مامانی. اشتهای دانیال هنوز خوب نشده ولی بهتر از روزهای قبله. جمعه هم یه سر رفتیم بهارستان ، من کفش می خواستم اما دانیال انقدر اذیت کرد که اصلا نشد کفشهارو ببینم ولی بالاخره یه چیزی خریدم. بعد رفتیم سمت خیابون بهار و واسه دانیال چند دست لباس دیدیم امادانیال حسابی قاطی ک...
12 اسفند 1391

دانیال و تب 2

هنوز دانیال خوب نشده الان یک هفته است که دانیال تب داره و دکترا می گن ویروسیه دیروز ازش آزمایش گرفتن. یعنی بابا محسن دانیال رو برد آزمایشکاه و من باید اداره می موندم . ظهر یه نیم ساعتی مرخصی ساعتی گرفتم چون بابا محسن می گفت تو خونه بهنونه من رو می گیره . من هم آژآنس گرفتم و سریع خودم رو رسوندم خونه. پسر ناز من تو راهرو دوید برای استقبال من . بغلش کردم و بردم بالا خونه خودمون. کلی با من حرف زد . دیدم تب داره بعش تب بر دادم و بغلش کردم و تو بغلم خوابید. امروز عصر جواب آزمایش معلوم میشه و اگر عفونت اولیه داشته باشه میره برای کشت و روز شنبه جواب آزمایش کشت معلوم میشه. امیدوارم این دوره بیماری هم تموم بشهو واقعا خسته کننده بود. چون دان...
9 اسفند 1391

تب کردن دانیال

از روز چهارشنبه ٢ اسفند که دانیال رو از مهد بردم خونه دانیال تب داشت و بیحال بود بهش استامینوفن دادم اصلا غذا نخورد فقط آب و دوغ و دلستر می خورد.  پنجشنبه رفتیم خونه مامانی گفتم حال و هواش عوض میشه و شایدم اشتهاش باز بشه ولی نشد البته با دیدن خواهرزاده هام شروع به بازی کرد و از بیحالی دراومد ولی غذا نخورد. جمعه هم همچنان تب داشت جمعه شب دیگه طاقت نیاوردیم و بردیمش بیمارستان کودکان تو خیابون طالقانی. دکتر گفت ویروسیه و نیاز به آنتی بیوتیک نداره فقط تبش رو کنترل کنید  شنبه نرفتم اداره باز هم تب شدید داشت از بس غذا نمی خورد دل درد گرفته بود. خودمون رو می کشتیم یه خورده هندونه می خورد یا یه شکلات که خیلی دوست داره. خوشبختانه دوغ ...
7 اسفند 1391

جشنواره تولید کتابهای صوتی کودکان

دوستان بزرگوارم:  بیایید تا بزرگترین کتابخانه صوتی برای کودکان و نوجوانان ، بویژه کودکان نابینا را ایجاد کنیم .برای این کار، کافی است یک یا چندین کتاب مناسب کودکان و نوجوانان را انتخاب کرده، آن را بازخوانی نموده و فایل صوتی را برای ما ارسال نمائید و یا اینکه یکی از قصه ها ،داستانها و متل های محلی خود را با زبان و لهجه خود ضبط و به این جشنواره ارسال نمائید.بدین ترتیب شما علاوه بر اینکه در یک حرکت فرهنگی عظیم سهیم شده اید، بی هیچ هزینه ای جزو پدیدآورندگان کتاب کودک می شوید و همچنین در راه حفظ فرهنگ ، زبان و یا لهجه محلی خود گامی بزرگ را می پیمائید. بیایید، دست در دست هم میهنی را کنیم آباد
25 بهمن 1391

آخر هفته- میزبانی از پسرخاله

پسرخاله محمد و پسرخاله علی همراه همسرانشون پنجشنبه شب در منزل ما میهمان بودن. از روز پنجشنبه صبح که بیدار شدیم داشتم کارهای خونه رو انجام می دادم و خونه رو برای ورود میهمان آماده می کردم. حدود ساعت 2 بود که عمه شیوا اومد بالا و با دانیال سرگرم بود تا من به کارام برسم. اون شب بارون خیلی شدیدی می بارید و پسرخاله ها که راهشون هم به خونه ما خیلی دوره و ماشین هم ندارن حسابی تو ترافیک و بارون گیر کرده بودن و ساعت 8 رسیدن خونمون. دانیال ساعت 6 غروب حسابی کلافه و خسته بود و تا ساعت 8 خوابید. بعد از اومدن مهمون ها کمی گیج و خواب آلو بود ولی بعد خوابش پرید و از سر و کول پسرخاله علی بالا می رفت و حسابی اذیتش کرد. در نهایت بعد از خوردن شام پیشنهاد ...
14 بهمن 1391