عروسی الهام جون. دندون هفدهم. روزانه
پسر عزیزم آخر هفته گذشته عروسیه الهام جون بود رفتیم ساری. مامانی و دایی و پسرخاله حسن و خانومش هم با ماشیناشون همراهمون بودن. اونجا خاله جمیله اینا رو دیدیم و تو با غزل و امیرحسین و یاسمین بازی کردی. خداروشکر به خوشی گذشت. شب عروسی حسابی رقصیدی. انشاالله عروسیه خودت رو ببینم عزیز دلم. دو سه روزیه که صبح ها وقتی می ری مهدکودک خوابیدی البته امروز وقتی گذاشتمت تو رختخواب بیدار شدی و حسابی گریه کردی تا پیشت بمونم می گفتی مامان بیریم خونمون. کمی کنارت موندم اما مجبور شدم در نهایت ناراحتی بزارمت و برم اداره. البته بلافاصله زنگ زدم و حالت رو پرسیدم. خاله ساناز گفت که آرومی و داری بازی می کنی. خدارو شکر. دلم طاقت گریه هات رو نداره. این ...