دانیالدانیال، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 14 روز سن داره
الیناالینا، تا این لحظه: 9 سال و 18 روز سن داره

دانیال و الینا بهترین هایم

دو هفته اول ماه رمضان 92

1392/5/1 12:24
287 بازدید
اشتراک گذاری

مدتیه تو وبلاگ دانیال نمیام کارم زیاده دیگه این روزها روزه داری و تشنگی و گرما هم مزید علت شده.

دانیال روز به روز بزرگتر میشه و حرفاش بزرگونه تر. من و بابا محسن حسابی لذت می بریم از شیرین زبونی هاش.

گاهی به من می گه منو عصبانی نکنا. یا یه بار بهش گفتم برام سوره کوثر رو بخون اون هم خیلی جدی با دست از سر تا پای منو نشون داد و گفت مگه تو خاله منظری؟ (مده تو خاله مندری)

یه بار هم با هم تو تاکسب نشسته بودیم  آقای راننده بقیه پول منو اسکناس داد و بقیه پول یکی دیگه رو با سک داد. دانیال هم برگشت به راننده گفت عمو چرا به ما پول ندادی . من هرچی نشونش دادم که ایناها عمو بقیه پول ما رو داد ولی اصلا به من نگاه نمی کرد و به راننده می گفت عمو به ما هم پول بده اون هم می گفت دادم عمو. دانیال با عصبانیت سکه های جلوی ماشین رو نشون و گفت ایناها از این پولا به ما ندادی. از اینا به ما بده. دیگه کلی خندیدم و ما هم بجای اسکناس ٢٠٠ تومنی دو تا سکه ١٠٠ تومنی گرفتیم و دانیال خوشحال پیاده شد.

تازه گاهی هم خیلی جدی به باباش می گه بابا به من پول می دی. همچین می گه که انگار الان می خواد بره مغازه چیزی بخره . باباش هم بهش چتد تا سکه می ده و دانیال کلی ذوق می کنه.

کلی هم حرفای بامزه دیگه که یادم نمیاد.

خاله منظر گفته دانیال کم کم باید بره کلاس بالاتر. گفت مشاور مهد تشخیص داده که دانیال با بزرگترها بهتر بازی می کنه و بیشتر همدیگه رو درک می کنن . در ضمن فعالیتش تو یادگیری خوبه و موندش کنار بچه های کوچتر که هنوز باید بعضی چیز ها رو یاد بگیرن باعث پس رفت اون میشه چون میخواد خودش رو شبیه اونها کنه و کارهای اونها رو تکرر کنه. بهر حال تشخیص روانشناس مهد این بود. چند شب پیش دانیال یهو شروع کرد به حرف زدن که مامان من رفتم کلاس خاله پلیسا (پریسا) و گیه (گریه) کردم و دفتم (گفتم) خاله مندلم (منظرم) و می خوام دوستامو میخوام.

به خاله منظر گفتم که نمی خوام دانیال ضربه روحی بخوره و اون هم قول داده که خیلی آروم آروم اون رو از فضای قبلی جدا کنه. توکل بر خدا

راستی دانیال رو ظهر ها نیمخوابونن. آخه بخاطر ماه رمضان ساعت کاری کم شده . البته دانیال رو دو سه روز اول خوابوندن و اون هم اومد خونه و سرحال و پر انرژی تا شب نخوابید و من هم نتونستم استراحت کنم . ولی الان دیگه وقتی میبرمش خونه حسابی می خوابه و خستگیمون در می ره.

راستی دیشب افطاری دانشگاه دعوت بودیم. محیا هم اومده بود. دانیال و محیا حسابی تورستوران بدو بدو کردن و دانیال اصلا لب به غذا نزد. و پشت محیا هم حسابی گریه کرد. شب که رفتیم خونه یه سر رفتیم خونه عزیز و دانیال اونجا به عزیزش گفت عدیز (عزیز) من پولو (پلو) می خوام و اونجا کمی غذا خورد.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)