دانیالدانیال، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره
الیناالینا، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

دانیال و الینا بهترین هایم

20 تا 23 آبان 91

1391/8/24 9:20
291 بازدید
اشتراک گذاری

روز شنبه 20/8/91

بابامحسن ما رو رسوند خونه و رفت. دانیال که می دو نست می خوایم بریم خونه عمه شبنم یک بند تا خود خونه می گفت نینانه نینانه بیم خونه شمنم بیم خونه نینانه (ریحانه ریحانه بریم خونه شبنم بریم خونه ریحانه). من و دانیال هم رفتیم خونه عمه شبنم که خونش یه کوچه اون ور تر از خونه ماست. میخواستم کمکش کنم آماده بشه بره عروسی. رفتیم اونجا و عمه شیوا هم بعد از نیم ساعتی اومد. بعدش هم برگشتیم خونه ساعت 7 شده بود و من سردرد خیلی وحشتناکی گرفته بودم. عمه شیوا که برای کاری اومده بود بالا دید که من حالم بده و بهم قرص مسکن داد و با دانیال رفت خونه عزیز. من هم خوابیدم ساعت 10 بود که دیدم بابامحسن من رو صدا میکنه و میگه پاشو شام بخور . خداروشکر سردردم بهتر شده بود رفتیم خونه خونه عزیز و شام خوردیم و برگشتیم بالاخوابیدیم. دانیال انقدر خسته بود که خیلی سریع به خواب رفت.

روز یکشبه 21/8/91

بعد از ظهر برای یک جلسه سخنرانی مجبور شدم بمونم اداره. دانیال هم پیش من بود. ولی همین که جلسه شروع شد دانیال زد زیر گریه و برای آروم کردنش آوردمش بیرون. به زحمت آرومش کردم و گفتم که بیرون اتاق باش که برم و کیفم رو بیارم تا بریم خونه. اون هم گفت باشه ولی وقتی رفتم داخل اتاق دیدم که دانیال داره با دوست بابامحسن که بیرون اتاق جلسه بود حرف ی زنه و سرگرم شده من هم موندم تا جلسه تموم شد. بعد از جلسه دانیال حسابی با دوست باباش گرم گرفته بود و بهش ابراز محبت میکرد. اون روز آژانس گرفتم و رفتیم خونه . تمام راه رو تاخونه دانیال بابادون بابادون گفت تا رسیدیم. بعد رفتیم خونه شام درست کردم. دانیال سه سر رفت خونه عزیز و برگشت بالا. شامخوردیم و خوابیدیم.

روز دوشنبه 22/8/91

وقتی رفتیم خونه دانیال پشت در خونه عزیز گریه کرد که بره اونجا. فکر می کردم خواب باشن ولی عزیز با شنیدن صدای دانیال در رو باز کرد و گفت که بابابزرگ تازه رسیده خونه و بیدارن و تازه بابابزرگ می خواد ناهار بخورده. رفتیم خونشون. دانیال با بابابزرگش غذا خورد. مطابق معمول هر روز که انگار هیچی تو اونمهدکودک نمی دن بخورن حسابی گرسنه بود. بعد رفت پشت پنجره و تو بالکن طبقه پایین دختر همسایمون رو دید. و باهاش حرف زدو گیر داد که برم خونه خاله . با اصرار دانیال و گریه زاری که تو پله ها راه انداخت مجبور شدم ببرمش پایین. خاله رقیه هم حسابی ازش استقبال کرد و من هم برگشتم بالا. نیم ساعتی چرت زدم و حسابی خستگیم در رفت. بعد زنگ زدم پایین که دانیال اذیتتون می کنه بفرست بیاد بالا و اون اصرار که اصلا کاری نداره و خیلی بامزه است و خیلی پسر خوبیه. دانیال یکساعت و نیم پایین موند و تا رفتم دنبالش. رقیه گفت که به خدا اصلا اذیتم نمی کنه و دلم براش تنگ شده بوده و نبرش بالا. ولی وقتی زنگ درخونشون خوردو براشون مهمون اومد سریع دانیال رو بغل کردم و بردم بالا. با هم رفتیم حمام و بعد براش آب سیب گرفتم خوردو بعد هم شام بهش دادم. کمی دل درد گرفته بود. فکر کنم ماکارونی ها رو نجویده قورت میداد. بهش عرق نعنا و نبات دادم و خورد و خوابید.

روز سه شنبه 23/8/91

عمه شهین دوشنبه شب اومده بود خونه عزیز. البته دیروقت رسیده بودن و ما ندیدیمشون. سه شنبه که رفتیم خونه عمه شیوا رو تو کوچه دیدیم و با اون رفتیمخونه. عمه شهلا هم اومده بود خونه عزیز رادین رو گذاشته بود خونه عزیز و با عمه شهین رفته بودن دکتر. شبنم هم هستی رو برده بود خونشون. ما هم دانیال رو سریع بردیم خونه . برعکس روزهای دیگه بابامحسن موندخونه و من تونستم کمی استراحت کنم. یکساعتی خوابیدم. وقتی بیدار شدم دیدم صدای بابامحسن و دانیال از خونه عزیز میاد. من هم رفتم پایین . هنوز عمه های دانیال از دکتر برنگشته بودن و هستی هم هنوز نیومده بود. وقتی عمه شهین و شهلا اومدن خونه و دانیال دید که هستی نیست زد زیر گریه و حسابی گریه کرد تا عمه شیوا رفت دنبال هستی و از خونه شبنم آوردش خونه عزیز. دانیال و هستی حسابی شیطونی کردن و بابزرگشون هم یه بار حسابی عصبانی شدن و یکی یه کتک خوردن و .... بماند که چقدر گریه زاری کردن و اعصاب همه خرد شد.  بالاخره ساعت 9و نیم شام خوردیم. هستی هم روی پای بابامحمد خوابید و ما هم رفتیم خونمون خوابیدیم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)