اتوبوس سواری دانیال
دیروز تصمیم گرفتم بعد از اداره برم جمهوری تا برای دانیال یکی دو دست لباس پاییزه بخرم. آخه صبحها هوا سرده و دانیال اکثر لباسهاش خنکه. با خاله مهدیه تو سراه جمهوری قرار گذاشتم و بابا محسن ظهر من و دانیال رو رسوند تا ایستگاه اتوبوسهای جمهوری و رفت. دانیال مدتها بود که دوست داشت اتوبوس سواری کنه و با دیدن اتوبوس حسابی ذوق می کرد. این دومین باری بود که با دانیال سوار اتوبوس شدیم. بار اول حسابی اذیتم کرد. ولی دیروز وقتی نشست توی اتوبوس و اتوبوس حرکت کرد دانیال ذوق کرده بود و مدام به من می گفت خوبه مامانی خوبه (منظورش این بود که داره بهش خوش میگذره)
بعد از یکی دو ایستگاه یک خانم با یه پسر بچه هم سن دانیال به اسم کوشا سوار اتوبوس شدن و اومدن کنار ما نشستم دانیال با اون بچه حسابی بازی کرد و تا خودسراه جمهوری که می خواستیم پیاده بشیم سرگرم بود.
اما وقتی پیاده شدیم شروع کردبه بهانه گیری و اذیت کردن . خاله مهدیه طفلکی دیگه دیوانه شده بود. دانیال به همه جا می خواست سر بزنه و به همه چیز دست بزنه. خسته شده بود و گریه میکرد و بهانه بابا محسن رو میگرفت. با هر سختی و مصیبتی که بود براش لباس خریدم و دو تا تفنگ آب پاش هم براش خریدم بعد هم از خاله مهدیه خداحافظی کردیم و سوار اتوبوس شدیم. تو اتوبوس دانیال آروم شده بود. بعد از یک استگاه به من مگفت مامانی خسته ام و من بغلش کردم و بعد از چند دقیقه تو بغلم خوابید. تا رسید به پارک وی و بابا محسن اونجا اومد دنبالمون و برگشتیم خونه. دانیال تا خود خونه خواب بود. بعد هم سریع شام درست کردم و خوردیم و خوابیدیم. البته دانیال خونه عزیز و تو بغل بابابزرگش شامش رو خورد و برگشت بالا و خوابید.