هدیه موزی دانیال به صدف
دانیال عزیزم همیشه صبح ها با بابایی میرفتی مهد و حتی از دم ماشین با من بای بای هم می کردی ولی امروز اصلا حاضر نبودی از بغل من بری بغل بابایی و بری تو مهد و شروع کردی به گریه. برای همین من هم با تو اومدم داخل مهد کودک و بد از کمی چرخیدن تو اتاق مادران به بهانه اون هدیه ایی که برای صدف آورده بودی (موز) رفتی دم در کلاست. وقتی خاله سهیلا در رو وا کرد صدف هم اومده بود جلوی در. دانیال مثل پسرهای خجالتی دستش رو دراز کرده بود و چونش هم به گردنش چسبیده بود تا هدیه صدف رو بده. صدف هم اون رو گرفت و داد به خاله رویا که بزاره رو میز. بعددانیال رو به هوای صدف بردم تو اتاق و دیدم ریحانه داره اون هدیه رو از خاله رویا می خواد و صدف هم هی میگه منی منی (یعنی مال منه). خلاصه خاله موز رو از پاکتش درآود و پاکت رو داد به ریحانه تا نگاه کنه و ببینه چیزی توش نیست شاید راضی بشه. خلاصه در همون حین لباسهای دانیال رو درآوردم و دانیال رفت با بچه ها سرگرم شد و من هم از اتاق جیم زدم. امیدوارم دانی وقتی میبینه من رفتم گریه نکنه.
راستی من فردا رو مرخصی گرفتم چون اصلا حالم خوب نیست و این روزها آنتی بیوتیک های قوی استفاده کردم ولی سردرد و بدن درد و افت فشار دارم واسه همین فردا رو نمیام اداره تا اگر خدا بخواد کمی استراحت کنم.