اومدن هستی
دیشب ساعت ٩ شب بود که هستی اینا اومدن خونه عزیز. ما بالا خونه خودمون بودیم و شاممون رو هم خورده بودیم . بابا محسن هم رفته بود جای پارک ماشین رو درست کنه. دانیال با شنیدن صدای همهمه اومدن مهمون بهخونه عزیز دوید تو پله ها و دید که هستی اینا اومدن و بعد از چند دقیقه با هستی برگشت بالا. از خوشحالی تو پوست خودش نمی گنجید. هیجان زده بود، وحشتناک. نمی زاشت هستی با من حرف بزنه و تا می دید هستی داره موضوعی رو تعریف می کنه شروع می کرد به حرف زدن با هستی اون هم با جیغ و داد و هیجان. دوست داشت هستی همش به اون توجه کنه. بعضی وقتها وقتی من و محسن هم با هم حرف می زنیم این حالت رو داره. مدام منو صدا می کنه و یه چیز الکی رو شروع می کنه به تعریف کردن با من با...
نویسنده :
مامان دانیال و الینا
8:48