دانیالدانیال، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 15 روز سن داره
الیناالینا، تا این لحظه: 9 سال و 19 روز سن داره

دانیال و الینا بهترین هایم

اومدن هستی

دیشب ساعت ٩ شب بود که هستی اینا اومدن خونه عزیز. ما بالا خونه خودمون بودیم و شاممون رو هم خورده بودیم . بابا محسن هم رفته بود جای پارک ماشین رو درست کنه. دانیال با شنیدن صدای همهمه اومدن مهمون بهخونه عزیز دوید تو پله ها و دید که هستی اینا اومدن و بعد از چند دقیقه با هستی برگشت بالا. از خوشحالی تو پوست خودش نمی گنجید. هیجان زده بود، وحشتناک. نمی زاشت هستی با من حرف بزنه و تا می دید هستی داره موضوعی رو تعریف می کنه شروع می کرد به حرف زدن با هستی اون هم با جیغ و داد و هیجان. دوست داشت هستی همش به اون توجه کنه. بعضی وقتها وقتی من و محسن هم با هم حرف می زنیم این حالت رو داره. مدام منو صدا می کنه و یه چیز الکی رو شروع می کنه به تعریف کردن با من با...
20 اسفند 1392

بوی عید

هوای این روزها بوی عید میده و یه انرژی و شور و شوقی رو تو آدم زنده می کنه. همه دنبال خرید و خونه تکونی ان. البته به استثنای ما که تا امروز هنوز نه خونه تکونی کردیم و نه خرید. دیروز با بابا محسن و دانیال رفتیم نمایشگاهی که نزدیک اداره باز شده تو راه که داشتیم میر فتیم به دانیال گفتم دانیال قول می دی که وقتی رفتی تو نمایشگاه دست به چیزی نزنی و اسباب بازی ها رو بر نداری؟ دانیال گفت: اسباب بازی داره!!!!!؟؟؟ گفتم بله داره ولی شما باید قول بدی که بهشون دست نزدنی  دانیال گفت: من که اسباب بازی ها رو بر نمی دارم فقط نازشون می کنم و می گم چه اسباب بازیهای خوشگلی قیافه من:  قیافه بابایی:  خودتون قضاوت کنید این وروجک چه زب...
13 اسفند 1392

به عشق تو دانیال من

لالایی میخونم روتو میپوشونم بی ترسو اضطراب  با من بری به خواب   لالایی میخونم روتو میپوشونم بی ترسو اضطراب با من بری به خواب جونم کن اگر جرم جونی جونی کن که پامون گیر باشه فقط تقدیره که میشه همیشه دعا کن عشقمون تقدیر باشه توداری خالق اون لحظه میشی که من شادم سرراه نگاهت از اینجاهاله ی ماهو نگاه کن ببین امشب چقد ماه نگاهت تونزدیکی که دنیا دور میشه ادم  ادم با عشق تو مغرور میشه خیالم راحته هستی و هرشب تواغوش خودم خوابی همیشه لالایی میخونم روتو می پوشونم بی ترس و اضطراب با من بری به خواب ادم بدون روح میمونه روی اب عادت کنن هرشبو با من بری بخواب لالایی میخونم روتو میپوشونم بی ترسو اضطراب ...
13 بهمن 1392

سرمون شلوغ بود

دی ٩٢ ماه شلوغی بود واسه ما. تولد حسام کوچولو پسرعمه دانیال و مهمونی خونه عمه شهلا و اومدن دایی کیا اینا و عمو حاج قربون و و مهمونی های خونه ما . چند بار هم با دانیال رفتیم سرزمین عجایب و تو تیراژه هم با هم کلی چرخیدیم . مامانی هم که چشمم رو عمل کرده بود و یه پامون هم اونجا بود. خلاصه ... ما که زیاد به رفت و آمد و گشت و گذار عادت نداریم این ماه رو کاه پر مشغله ایی به حساب میاریم طوری که یه روز که رفته بودممهدکودک دنبال دانیال تا منو دید بهم گفت مامان امروز کی میخواد بیاد خونمون؟ خنده ام گرفته بود. چند شب پیش هم بابای دانیال داشت با هیجان یه چیزی رو تعریف می کرد که دانیال یهو اومد جلوش و دست بابایی محکم خورد زیر چشم دانیال و بچم زیر چشمش بد...
8 بهمن 1392

آذر

اتفاقات آذر: یه روز عادی دم در مهدکودک اواسط آذر یه بار دانیال رو بردیم سرزمین عجایب. ظهرش نخوابیده بود ولی حرف بیرون رفتن که شد دوباره جون گرفت. اونجا از دیدن اسباب بازی های مختلف ذوق زده بود ولی خیلی خسته و بیحال شد. اون شب اصلا شام نخورد و تب و لرز کرد و تا صبح بیدار بودیم. تب ویروسی گرفته بود که بعد از سه روز بیخوابی من و غذا نخوردن اون بالاخره خوب شد. یه بار رفتیم تو یه پاساژی من یه چکمه خریدم وقتی داشتیم می اومدیم از پاساژ بیرون دانیال چنان داد و بیدار و قیامتی کرد که نگو . می گفت چرا برای مامانی کفش خریدی برای من نخریدی. خلاصه رفتیم و یه بوت پسرونه خوشگل هم واسه دانیال خریدیم. یه هم روز دانیال ماتم زده از مهد اومد بیرو...
18 دی 1392

سفر مشهد آبان 92(تاسوعا و عاشورای حسینی)

ظهر تاسوعا پرواز داشتیم به سمت مشهد. من و بابا محسن و دانیال و مامانی. بماند که فرودگاه لج کرد و گریه و زاری که باباش براش یه ماشین اسباب بازی بخره و مسئول اون فروشگاه هم نبود دانیال کاملاً‌رو زمین دراز کشیده بود و خودشو به زمین و زمان می کوبید، دیگه کم مونده بود کتکه رو بخوره، تو هواپیما هم مدام از جاش بلند می شد و روی صندلی می ایستاد و بلند بلند حرف می زد. بالاخره رسیدیم مشهد. عمو همراه غزل و امیرحسین و یاسمین دختر عمه غزل اومده بودن فرودگاه استقبال ما. عمو علی برای بچه ها بادکنک خریده بود یه دردسر هم سر بازی این بچه ها با بادکنک داشتیم و ترکیدن بادکنها ها و ... بالاخره رسیدیم و رفتیم خونهن خاله طلعت که مامان عمو علیه...
29 آبان 1392

من و دانیال

دیروز بخاطر آلودگی هوا 2:30 تعطیل شدیم دانیال هم که خونه پیش عزیزش مونده بوده وقتی رسیدم خونه و زنگ زدم دانیال بدو بدو اومد تو راهرو و ذوق کرد. بعد ازم پرسید برام چی خریدی که چیزی نخریده بودم. یه دوغ کوچیک همراهم بود که بهش گفتم بیا برات دوغ خریدم اون هم هی میگفت دیگه چی خریدی. بالاخره رفتیم بالا، خونه خودمون. دانیال کمی بهانه گرفت که فلان چیز و می خوام که تو یخچال بود و من فکر کردم رانی می خواد. دوباره لباس پوشیدم و بردمش مغازه . اما رانی نمی خواست. یه سی دی کارتون جدید برداشت و بعدش گفت می خوای بریم پارک؟ دلم براش سوخت ، با اینکه سرم خیلی درد می کرد و اصلا حالم خوب نبود (البته 12 ماه سال همینطوری درب و داغونم) بردمش پارک و یه یکساعتی تو پا...
21 آبان 1392

تعطیلی مهدکودک و...

  پریشب نصفه های شب بود که دانیال یهو از خواب بیدار شد و حسابی استفراغ کرد. بعدش هم دل درد و اسهال. ما هم دیروز صبح نیاوردیمش مهد و عمه شیوا صبح اومد پیش دانیال خوابید و ما هم اومدیم اداره. وقتی رسیدم اداره همکارا گفتن مهدکودک ها به خاطر آلودگی هوا تعطیله. از اینکه دانیال رو با اون حالش بیدار نکردم بیارم مهدکودک و بعدش ببینم که تعطیله حس خوبی داشتم. تا عصر که برم خونه دلم تاپ تاپ می کرد بادانیال حرف بزنم ولی از ترس اینکه دلتنگیش بیشتر بشه و یه وقت گریه کنه باهاش تلفنی حرف نزدم. فقط از عمه شیوا تلفنی حالش رو می پرسیدم. دانیال دیر از خواب بیدار شده بود. وقتی از خواب بیدار شده بود اولش عمه شیوا رو با من اشتباه گرفته بود که کلی شیوا از...
20 آبان 1392

دانیال و کلاس جدید

چند وقتیه کلاس دانیال عوض شده و باید بره به کلاس بزرگترها. ولی از وقتی از خاله منظر جدا شده صبح ها حسابی گریه زاری میکنه و اصلا حاضر نیست بره تو مهد. تو خونه هم اصلا نمی خواد راجع به کلاس جدیدش حرف بزنه و مدام میگه من نمی رم مهدکودک. خلاصه صبح ها برنامه ایی داریم با این دانیال و مهدکودک. طفلک خاله پریسا هرچی تلاش می کنه و خودش و به آب و آتیش میزنه تا دانیال رو جذب مدکودک کنه بی نتیجه اس. البته دانیال فقط اولش گریه می کنه و زود ساکت میشه ولی وقتی تو کلاس خاله منظر بود واقعا با اشتیاق میرفت مهد و حتی بعضی شبها می گفت دلم واسه خاله منظر تنگ شده (در این حد). بهرحال از خانم سیفی معاون مهد خواستم تا صبحها خاله منظر دانیال رو تحویل بگیره و بعد آر...
4 آبان 1392