دانیالدانیال، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 25 روز سن داره
الیناالینا، تا این لحظه: 9 سال و 29 روز سن داره

دانیال و الینا بهترین هایم

عکسهای تولد دانیال تو مهد کودک

اواسط خرداد ماه تو مهد کودک برای بچه های متولد خرداد یه جشن تولد گرفتن. بچه های خرداد ماهی تبسم و دانیال بودن. من رفتم مهد کودک خاله پریسا لباس دانیال رو پوشونده بود دانیال هم فکر می کرد من رفتم دنبالش تا ببرمش خونه. تا دید که قرار نیست بره خونه شروع کرد به گریه و زاری. حسابی گریه کرد و با بدبختی ازش یه  عکس بدون گریه انداختیم. چه تولدی بود. دانیال با انگشت تمام کیک رو صفا داد. دوربین من فقط دو تا عکس درست انداخت و خراب شد. ولی خاله پریسا با دوربین مامان صدف چند تا عکس انداخت که انشاالله فردا می زارم تو وبلاگ. الان فقط دو تا عکس رو دارم که با دوربین خودم انداختم.   ...
26 خرداد 1392

تولد 3 سالگی دانیال در پارک پرواز

امسال روز تولد دانیال، روز 23 خرداد پنجشنبه و مصادف با روز تولد حضرت اباالفضل (ع) بود. من هم  این فرصت رو مغتنم شمردم و یه تولد کوچولو تو پارک پرواز برای دانیال گرفتم. البته جای عمه شهین خالی بود . اونا رفته بودن فیروزکوه و جاشون تو جشن ما حسابی خالی بود. دست عزیز و بابابزرگ و بقیه عمه ها هم درد نکنه که تشریف آوردن و ما رو خجالت زده کردن       ...
26 خرداد 1392

عفونت چشم؛ شکستن سر دانیال (روز مادر)

دانیال جان، سه شنبه شب 11 اردیبهشت بود که دیدیم چشمت قرمز شده با چای و گاز استریل چشمت رو شستم و خوابیدی اما صبح بدتر شده بود عفونت کرده بود رفتیم دکتر و بهت دارو داد کمی هم آبریزش بینی و سرفه داشتی. بعد رفتیم مهدکودک . نیم ساعت نشده بود که خاله منظر زنگ زد که یکی دیگه از بچه هاهم مثل دانیال چشمش عفونت کرده یعنی ویروسیه و باید دانیال رو ببرید خونه. بابایی کار داشت خودم اومدم دنبالت و تو حیا مهد با هم بازی کردیم و منتظر شدیم تا بابا محسن بیاد دنبالمون. اون روز روز مادر هم بود و تو مهدکودک جشن می گرفتن. اما ما نمی تونستیم شرکت کنیم. به هر حال بابا اومدو ما رفتیم خونه. سریع غذا درست کردم و خوردیم و خوابیدیم و عصر بیدار شدیم. چشمت بهتر شده ...
15 ارديبهشت 1392

عکسهای فروردین 92

این عکسها مربوط به مهمونی اقوام بابا محسنه، برای شام رفته بودیم رستوران در ضمن اون شب، شب تولد دخترخاله بابایی (فاطمه) هم بود ٧ فروردین هستی، محمدامین، دانیال و فاطمه بقیه عکسها در ادامه مطلب ...     دایی کیا و عمو محمد و دانیال در حال خوردن کیک تولد دختر خاله فاطمه غزل و دانیال   دانیال،‌یاسمین، غزل، محمد سجاد دانیال در حال کندن گل خاله مامانی، مامان مامانی، عمو علی، محمد سجاد و دانیال غزل امیر حسین عزیزم در شب عروسی الهام جون، اون شب شارژ دوربینم تموم شد و نشد از دانیال عکس بگیرم یه سری عکس هم با دوربین عمو حسن انداختیم که معلوم نیست ...
9 ارديبهشت 1392

شوخی - حرف

دانیال من دو سه شبه شوخیت گرفته و میای هی به من می گی مامان بوگو دانیال دعوات می کنما من هم تا می گم تو بلند می خندی و فرار می کنی بعد دوباره میای می گی مامان بوگو می تشمتا (میکشمت ها) می زنمت ها این شده شوخی و خنده این دو سه شب شما. قربون اون خنده هات . یه بار یهو بهم گفتی خاله منظر دفت شطون بلا (گفت شیطون بلا) قربونت برم شیطون بلا هیچوقت حرفای مهدکودک رو تو خونه نمی زنی تازگی تازه یادگرفتی حرفای خاله رو میای می گی. مثلا می گی خاله منظر دفت با شوما (شما) هستم یا می گی خاله منظر دفت داینال آاوم بیشین (دانیال آروم بشین) خوبه که خاله هات رو انقدر دوست داری. دیروز که رفتم مهدکودک بگیرمت می گفتی می خوام برم کلاسم...
8 ارديبهشت 1392

عروسی الهام جون. دندون هفدهم. روزانه

پسر عزیزم آخر هفته گذشته عروسیه الهام جون بود رفتیم ساری. مامانی و دایی و پسرخاله حسن و خانومش هم با ماشیناشون همراهمون بودن. اونجا خاله جمیله اینا رو دیدیم و تو با غزل و امیرحسین و یاسمین بازی کردی. خداروشکر به خوشی گذشت. شب عروسی حسابی رقصیدی. انشاالله عروسیه خودت رو ببینم عزیز دلم. دو سه روزیه که صبح ها وقتی می ری مهدکودک خوابیدی البته امروز وقتی گذاشتمت تو رختخواب بیدار شدی و حسابی گریه کردی تا پیشت بمونم می گفتی مامان بیریم خونمون. کمی کنارت موندم اما مجبور شدم در نهایت ناراحتی بزارمت و برم اداره. البته بلافاصله زنگ زدم و حالت رو پرسیدم. خاله ساناز گفت که آرومی و داری بازی می کنی. خدارو شکر. دلم طاقت گریه هات رو نداره. این ...
4 ارديبهشت 1392

دوشنبه 26 فروردین 92

دوروزی هست که عمه شهین اینا اومدن خونه عزیز و تو با هستی حسابی سرگرم بازی شدی. خداروشکر دیروز هم که تعطیل بود تو پیش هستی مشغول بازی شدی. رادین و ریحانه هم اونجا بودن. بهت خوش گذشت حسابی. پسر گلم فقط اگر یه خورده دقت کنی و قبل از اینکه شلوارت رو خیس کنی به من بگی ببرمت دستشویی ازت ممنون میشم. پدرمون در اومد از بس همه جا و همه چی رو شستیم.
26 فروردين 1392

حرف دل

عزیز دلم این روزا دلم می خواد با تو حرف بزنم آخه دیگه بزرگ شدی. شبا گاهی تو رختخواب کنارم میشینی و بهم میگی بیا با هم حرف بزنیم (با اون لحن بچه گانه خنده دار) من هم خیلی جدی با تو شروع می کنم به حرف زدن. تو اغلب از ماشین و خراب شدن ماشین و تصادف و موضوعات هیجانی میگی . گاهی که می بینی من چیزی نمی گم و فقط گوش می کنم بهم می گی مامان بوگو خوب منم می گم خوب بعد ادامه حرفت رو می گی و دوباره رو به من می گی مامان بوگو آهان و همینطور ادامه می دی (مامان بوگو اِ مامان بوگو وای وای) من کلی از این حرفای تو خندم می گیره و با اینکه تو خیلی جدی حرف می زنی گاهی اوقات یهو می پرم بغلت می کنم و محکم می بوسمت. دوستت دارم عزیزم با بزرگ شدنت احساس می کنم من هم...
19 فروردين 1392

سال جدید

عزیزم چند وقتی بود که به وبلاگت سر نزده بودم نه اینکه وقت نکنم گاهی اوقات حوصله وبنویسی نداشتم. امسال عید رو با یه سفر دوروزه به مشهد شروع کردیم و با یه تعطیلات طولانی تو خونه تموم. پسرم بزرگ شدی حسابی. آقایی شده واسه خودت. تو عید عکس ننداختم ازت نمی دونم چرا انقدر بی حوصله شدم واسه عکس انداختن. یکی دو تا عکس واسه شب تولد دخترخاله بابایی گرفتم که بعدا میزارم تو وبلاگ. امیدوارم امسال سال خوب و خوشی برای همه و ما باشه. انشاالله. سال نو همه مبارک
18 فروردين 1392