آخر هفته گذشته خونه پسرخاله علی و خاله سمیه دعوت بودیم. ظهرش هم رفته بودیم خونه مامانی و از اونجا رفتیمخونه پسرخاله. وقتی خونه مامانی بودیم دانیال حسابی پشت سر داییش گریه کرد آخه دایی غلام با دوچرخه اش رفته بودبیرون . دانیال هم حسابی اشک ریخت و خاله زیبا هم نازش ر ومی کشید. دانیال به مامانی اصرار می کرد که ماشینم رو بزارتوکوچه با ماشینم برم دنبال داییم. خاله زیبا آرومش کرد و بهش گفت می برمت بیرون. چی دوست داری برات بخرم و .... بعد به اصرار خاله زیبا من و خاله زیبا و دانیال رفتیم بیرون. خاله زیبا جلوی یه اسباب بازی فروشی وایستاد و به دانیال گفت چی می خوای؟ من هم که می دونستم دانیال جنبه این حرفا رو نداره با تعجب به زیبا نگاه می کردم که چرا ای...