دانیالدانیال، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 23 روز سن داره
الیناالینا، تا این لحظه: 9 سال و 27 روز سن داره

دانیال و الینا بهترین هایم

دانیال مریض بود + عکس

هفته گذشته روز یکشنبه١٤ اسفند  من و بابایی رفتیم مهدکودک دنبال دانیال. دانیال با بابایی کلی بازی کرد و هرچی اسباب بازی بود رو سوار شد و بعد برگشتیم خونه. دانیال اشتها نداشت خوابید وقتی بیدار شد دیدک تب و بیرون روی داره. تا صبح بیدار بودیم و دانیال حتی توی خواب هم بیرون روی داشت طوری که تا صبح حدود ٨ بار تعویضش کردم. فرداش نه من و نه بابایی نرفتیم اداره و عصر دانیال رو که همین طور بیرون روی شدید داشت و هیچ چیزی هم نمی خورد بردیم دکتر. دکتر بهش دارو داد و گفت انگار میکروب وارد بدنش شده و ... بهش دارو داد و از اونجا رفتیمخونه مامانی. داروهای دانی رو دادم و دانیال روی پام خوابید. بعد از حدود نیم ساعت دیدم داره می لرزه. چشمتون روز بد ن...
20 اسفند 1390

دندون های جدید- رای- عکس جدید پسرخاله

پنجشنبه (١١ اسفند) مثل همیشه رفتیم خونه مامانی. پسرخاله محمد و پسرخاله علی (پسرخاله های من) اونجا بودن. دانیال وقتی دید دایی غلام داره تو حیاط آتیش درست میکنه (برای کباب کردن جوجه) گیر داد بره توی حیاط. پسرخاله محمد هم گفت کاپشنش رو تنش کن ببرمش تو حیاط.  من هم لباسهای دانیال رو پوشوندمم و دانی رفت حیاط. ذوق زده بود آخه حیاط خونه مامانی رو خیلی دوست داره. بعد از چند دقیقه صداش کردم و گفتم دانیال نمیای تو پیش مامانی هواسره ها دانیال با یه نازی گفت نه. گفتم مامانی پس اگر سردش شد بیا تو باشه؟ اون هم دوباره با همون ناز سرش رو کج کرد و ششم (چشم). کلی از این حرکات دانیال ذوق کردیم و خندیدیم. راستی خاله زیبا رو از وقتی از مسافرت&n...
13 اسفند 1390

ماجراهای دیروز

دیروز صبح با بابایی تصمیم گرفتیم دانیال رو به خاطر سرماخوردگیش به دکتر تفضلی نشون بدیم برای همین صبح دانیال رو بردم تو اداره تا ساعت ٨و٣٠ دقیقه بشه و دکتر تفضلی بیاد. دانیال اولش که همکارام رو دید خجالت میکشید اما کم کم یخش آب شد و یه کمی حرف زد و خندید و ... بعد بابا محسن اومد دنبالمون و رفتیم پیش دکتر تفضلی. بهش گفتم که چند روزه تو خونه دارم به دانیال دارو می دم و براش دم کرده گیاهی آویشن و پونه درست می کنم دکتر هم برخلاف تصور بابا محسن گفت که همین کار کافیه و تا شنبه همین کار رو ادامه بدیم. بعد دانیال رو بردیم مهد و ما هم اومدیم سرکار. شهر که رفتیم دنبال دانیال دانیال حاضر و آماده تو اتاق منتظر بود . خاله سهیلا به دانیال گفت دان...
10 اسفند 1390

دیروز تو جمهوری با دانیال

دیروز وقتی از سرکار رفتم خونه دانیال گیر داد بره طبقه پایین خونه عزیزش و همون طوری با لباسهای بیرون رفتیم خونه عزیز. بعد از کمی صحبت راجع به خرید  و عید تصمیم گرفتیم بریم خیابون جمهوری و با خاله شیوا و عزیز راه افتادیم. دانیال توی ماشین مدام میخواست بره بغل راننده. یه مسیر رو هم که تو اتوبوس سوار شدیم مدام وسایل خانم ها رو میگرفت و جیغ می زد و ممه می خواست. فکرکنم خسته شده بود و خوابش می اومد. بعد هم گیر داده بود هنوز نرسیده از اتوبوس پیاده بشیم. خلاصه به هر زحمتی بود رسیدیم جمهوری. اونجا هم تو خیابون مدام میرفت تو مغازه های مختلف و اگه می رفتیم تو یه مغازه می رفت پشت میز فروشنده و به وسایل دست می زد طوری که همش مجبور بودم بغ...
9 اسفند 1390

یکشنبه 7 اسفند

شنبه شب همین که دانیال خوابش برد شروع کرد به سرفه کردن. من هم تا صبح بالا سرش بیدار بودم و دیروز هم مرخصی گرفتم و تو خونه موندم تا از دانیال پرستاری کنم. براش دم کرده گیاهی (پونه و آویشن) درست کردم و تا غروب چندین بار به خوردش دادم. دیشب عروسی عمو بهادر دوست بابا محسن بود. توی سالن عروسی دانیال بازیش گرفته بود و من با اون کفش و لباس بلند با چه زحمتی دنبال دانیال می دویدم تا بگیرمش و بینیش رو پاک کنم یا بهش غذا بدم. البته ناگفته نماند که نه من تونستم مثل آدمیزاد غذا بخورم نه دانیال غذا خورد. برای همین وقتی برگشتیم خونه برای دانیال یه تخم مرغ آبپز کردم و دادم خورد. راستی دست عمه شیوا در نکنه که دیروز  برای آماده شدن و رفتن به عروسی ک...
8 اسفند 1390

اندر احوال این چند روز

الان چند روزه که دانیال کمی آبریزش بینی داره. من هم دارم درمان در منزل انجام می دم امیدوارم اثر داشته باشه. از چهارشنبه شب عمه شهین اومده بود خونه عزیز دانیال و پنجشنبه شب هم شام همگی خونه ما بودن. هستی و دانیال انقدر جیغ کشیدن و بازی کردن و همدیگه رو زدن که نگو و نپرس. تا چشم ازشون بر می داشتیم داشتن با هم دعوا می کردن و جغ می کشیدن. جالب اینجاست که طاقت دوری هدیگه رو هم نداشتن و تا ازهم دورشون میکردیم حسابی گریه میکردن. تازه خواب هم هیچکدوم نداشتند. با اینکه هر دو کمی سرما خورده بودن و دارو خورده بودن و خوابشون می اومد اما تا با هم بودن از خواب خبری نبود و تا می تونستن مقاومت می کردن تا بیدار بمونن. خلاصه اعصاب و روان برای هیچکی نذاشت...
6 اسفند 1390

دانیال آبریزش بینی داره

دو روز پیش وقتی رفتم مهدکودک دانیال رو تحویل بگیرم خاله رویا گفت دانی آبریزش بینی داشته. خیلی ناراحت شدم. اون روز دانیال از ٥ عصر تا ٥ صبح یعنی ١٢ ساعت کامل خوابید. از دیروز دارم بهش دارو می دم که آبریزش بینیش خوب بشه و جلوی سرماخوردگی رو بگیرم. امیدوارم پسرم هرچه زودتر خوب خوب خوب بشه. راستی دانیال میگه دس=دست جیگرم دوستت دارم قربون اون دس دس گفتنت برم   ...
3 اسفند 1390

عکس 29 بهمن 90

عکسهای دیشب دانیال ساعت ١١ شب دیروز دانیال از ساعت ٥:٣٠ عصر تا ٩ شب خوابیده بود. ٩ شب که بیدار شد مسلماً دیگه خوابش نمی اومد و می خواست بازی کنه. این عکسها مربوط به ساعت ١١ شبه که دانیال گیر داده بود کامپیوتر رو روشن کنم و کابل دوربین رو می زد به کامپیوتر. دانیال با زیر پیرهنی خوشگلش یه یو اس بی هم تو دستش گرفته که به کامپیوتر وصل کنه دانیال در حال وصل کردن کابل دوربین به کامپیوتر   دانیال در حال کندن موس   ...
30 بهمن 1390

آخر هفته

چهارشنبه 26/11/90 تازه غروب شده بود که حسابی حوصلم سر رفت. دانیال رو آماده کردم و با همدیگه از خونه زدیم بیرون تا کمی راه بریم. همین که از خونه اومدیم بیرون دانیال شروع کرد به گفتن باباجی باباجی (باباجون باباجون) و دنبال ماشین باباش می گشت. آخه از بس بابایی با ماشین  ما رو این ور و اون ور برده که بچه اصلا انتظار نداشت بخوام پیاده ببرمش و همش دنبال باباش می گشت. خلاصه کمی پیاده روی کردیم و تو راه عزیز دانیال (مادر شوهرم) رو دیدیم و با اون رفتیم شلوار دانیال رو از خیاطی گرفتیم آخه براش یه شلوار خریده بودم که قدش براش بلند بود. بعد عزیز رفت خونه و من و رفتیم سوپرمارکت و کمی خوراکی خریدیم و اومدنی همه شیوا رو دیدیم...
29 بهمن 1390