دانیالدانیال، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 6 روز سن داره
الیناالینا، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 10 روز سن داره

دانیال و الینا بهترین هایم

چند تا عکس قدیمی

اینجا چند تا عکس قدیمی که تو دوربین عمه شهین بود رو می زارم. قیافه این دو تا وروجک رو با اون دم کنی های روی سرشون بقیه عکسها در ادامه مطلب    تو تا وروجک تو بغل بابابزرگ پارک پرواز فروردین 91   رستوران سیدنی هستی و دانیال تو بغل عمو محمد     ...
17 ارديبهشت 1391

چهارشنبه 13 اردیبهشت 91

امروز قراره بریم هشتگرد خونه عمه شهین. امیدوارم هستی و دانیال بزارن واسه ما یه کم اعصاب باقی بمونه . دیروز دانیال وقتی از مهدکودک اومد خونه یه بند می گفت داداش. هی می گفتم چی می گی مامان جان و هی اون جواب می داد داداش. مامان داداش. من هم خندیدم وگفتم دانیال داداش میخوای؟ اون هم با مطلومیت سرش رو تکون می داد و می گفت آره . باز خندیدم و گفتم آبجی نمیخوای اون هم می گفت نه. خلاصه دیشب کلی از این حرف دانیال خندیدیم و هی به دانیال می گفتم مادرجون سفارش دیگه ایی نداری. رودرواسی نکن اگه چیز دیگه ای می خوای بگو دیشب داداشم بعضی از وسایلم هام رو که خونه مامانم جا مونده بود برام آورده بود و هی زنگ زده بود و ما در رو باز نکرده بودیم آخه زنگمون خرابه ...
13 ارديبهشت 1391

روزهای تکراری

این روزا همینطور میان و میرن و اتفاق خاصی هم نمی افته غیر زیاد شدن کار اداره که نه چیز جدیدیه نه مهم. فقط اینکه بعد از یه مدت طولانی دیروز  دوتا دوست قدیمیم بهم زنگ زدن و با هم حرف زدیم.  (الهه و مهرنوش) چهارشنبه شب قراره بریم خونه عمه شهین هشتگرد. جمعه عصر هم تولد دخمل دوستمه که انشااله اگه جور بشه با دانی میریم تولد. تازگی یاد گرفته میگه سانی= ساناز شقا= شقایق دانی= دانیال سین= سینی جیش= (گلاب به روی ماهتون) جیش پا= پا دس= دست پاش= پاشو بیدی= بدو آپ آپ= تاب تاب دیگه کلماتش یادم نمیاد کلاً منظورش رو خیلی خوب میرسونه. قربونش برم من   ...
12 ارديبهشت 1391

عروسی پسرخاله محمد

دیشب جمعه 8/2/91 عروسی پسرخاله محمد بود. خیلی خوش گذشت. با اینکه دانیال تو سالن مدام اینور و اونور می دوید ولی خواهرزاده ها و آبجی هام حواسشون بهش بود و من اذیت نشدم. دانیال انقدر شیرینی و میوه خورد که لب به شام نزد. اواخر برنامه عروسی هم چون خسته شده بود قاطی کرده بود و چند تا از بچه های فامیل رو زد. توی ماشین مدام می گفت جینگ جینگ (منظورش آهنگ بود) و نانای (رقص) می کرد. خلاصه بعد از کلی بیب بیب (ماشین سواری) و جینگ جینگ و نای نای (آهنگ و رقص) دانیال در راه منزل تو بغل من از شدت خواب بیهوش شد. دیشب سرم خیلی شلوغ بود و نشد عکس بگیرم ولی خاله مهدیه چند تا عکس گرفت که عکسها تو دوربین دایی غلامه و در یک فرصت مناسب تو وبلاگ دانیا...
9 ارديبهشت 1391

دوشنبه 4 اردیبهشت

دیروز که رفتیم خونه دانیال از ساعت 4 تا 8 خوابید و وقتی بیدار شد یک راست رفت سراغ یخچال و هی گفت آمی (منظورش غذاست) من هم براش ماهی گرم کردم بهش دادم خورد حسابی گرسنه بود آخه خاله سهیلا دیروز گفته بودکه دانیال موقع ناهار حالش بهم خورده و دیگه چیزی نخورده. تازه بابایی هم کلی عصبانی شد که چرا زنگ نزدن به ما خبر بدن که دانیال رو ببریم دکتر و کلی به خانم سیفی غر زد و از اینکه دانیال غذا نخورده بود ناراحت بود. به هرحال بعد ازخوردن ماهی یه لیوان ژله خورد و هی تلویزیون رو نشون داد و گفت مامان اوشن (روشن) ساعت 11 هم هی می گفت مامانی باشت (بالشت) اول نمی فهمیدم چی میگه بعد بهم نشون داد بالشت رو میخواد و تازه فهمیدیم چی میگفته. بعدش پت...
5 ارديبهشت 1391