دانیالدانیال، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 23 روز سن داره
الیناالینا، تا این لحظه: 9 سال و 27 روز سن داره

دانیال و الینا بهترین هایم

عکسهای دانیال و دوستان توحیاط مهدکودک

روز شنبه ظهر بابابزرگ اومد دنبالمون و دانیال نتونست زیاد تو حیاط مهدکودک بازی کنه. اما همون قدر هم که بود فقط داد میزد و می گفت صدف صدف. صدف داشت تاب بازی می کرد.  این دو تا عکس مربوط به روز شنبه است. صدف خانم نازنازی در حال تاب بازی دیروز ظهر دانیال حسابی تو حیاط مهد بازی کرد. دانیال با هانیه دخمل خاله سمیه تو چرخ و فلک خراب مهدکودک بازی کرد بعد با صدف از سرسره بالا رفتن و با امیرعلی اله کلنگ بازی کرد و ... تازه دیروز وقتی رفتم دنبال دانیال خاله رویا دوباره از جریان عشقی دانیال و صدف تعریف کرد و گفت که دیروز وقتی ریحانه دستش رو دورگردن صدف انداخته بوده و صدف نمیتونسته فرار کنه دانیال رفته تا و دس...
4 ارديبهشت 1391

یادم رفت تعریف کنم - شوخی خطرناک من با دانیال

یادم رفت براتون تعریف کنم دیشب دانیال رو مبل نشسته بود و من پشت مبل ایستاده بودم و داشتم با دانیال دالی بازی می کردم که وسط بازی بلند شدم رفتم داری دانیال رو آوردم بدم بهش بخوره. دانیال تا دارو رو دید سرش رو برد پایین رو مبل دراز کشید و بلند نشد. من هم دارو گذاشتم کنار و پشت مبل قایم شدم. دانیال بعد از چند ثانیه وقتی دید از من خبری نیست سرش رو بلند کرد و آروم هی گفت مامانی مامانی بعد سرش رو آورد بالا و تا اومد پشت مبل رو نگاه کنه من در یک حرکت ناگهانی پریدم بالا و جیغ کشیدم و گفتم دالییییییییییی دانیال بیچاره از ترس یه جیغ بلند کشید و از پشت کله ملق زد رو زمین و حالا نمیدونست بخنده یا گریه کنه. من خودم بدتر از اون میون خنده و ترس از...
2 ارديبهشت 1391

هفته آخر فروردین

روز چهارشنبه 30 اردیبهشت استعلاجی داشتم و تو خونه موندم تا استراحت کنم. کسی فکر نمی کرد که با دانیال امکان استراحت کردن وجود داشته باشه اما باید به عرض برسونم که پسرم خیلی هم پسر خوبی بود و تا ساعت 10و30 دقیقه خوابید. من هم خدا وکیلی هرکاری کردم بیشتر از ساعت 10 بخوابم نتونستم و دیگه بدن درد گرفته بودم از خواب زیاد. اون روز رو واقعا تو خونه استراحت کردم و کار خاصی نداشتم. پنجشنبه مهمونی خونه خاله زیبا شهریار دعوت بودیم عصری یه سر هم خونه پسرخاله علی هم رفتیم و با اونا برگشتیم خونه خاله زیبا. مامانی و پسرخاله محمد و نامزدش هم بودن. خوش گذشت. تقریبا نصف شب بود که برگشتیم خونه و از شانس بد بابایی کلید در ساختمون رو پیدا نکرد و م...
2 ارديبهشت 1391

هدیه موزی دانیال به صدف

دانیال عزیزم همیشه صبح ها با بابایی میرفتی مهد و حتی از دم ماشین با من بای بای هم می کردی ولی امروز اصلا حاضر نبودی از بغل من بری بغل بابایی و بری تو مهد و شروع کردی به گریه. برای همین من هم با تو اومدم داخل مهد کودک و بد از کمی چرخیدن تو اتاق مادران به بهانه اون هدیه ایی که برای صدف آورده بودی (موز) رفتی دم در کلاست. وقتی خاله سهیلا در رو وا کرد صدف هم اومده بود جلوی در. دانیال مثل پسرهای خجالتی دستش رو دراز کرده بود و چونش هم به گردنش چسبیده بود تا هدیه صدف رو بده. صدف هم اون رو گرفت و داد به خاله رویا که بزاره رو میز. بعددانیال رو به هوای صدف بردم تو اتاق و دیدم ریحانه داره اون هدیه رو از خاله رویا می خواد و صدف هم هی میگه منی منی (...
29 فروردين 1391

عکسهای دانیال تو مهد 27 فروردین 91

ظهر که رفتم مهدکودک دانیال گیر داد به کمد اسباب بازی ها و خانم سیفی هم یه ماشین قرمز کوچولو بهش داد و دانیال حسابی سرگرم شد و با هانیه دختر خاله سمیه و یه پسرکوچولو به نام مهدی شروع به بازی کرد. بعدش هم هوس می می کرد و کمی هم تو کلاسها چرخید تا ساعت 3و ربع بشه و بابایی بیاد دنبالمون. تو اون وسط مسط ها صدف رو دید که دارن میبرن تحویل مامانش بدن از من جدا شد و بدو بدو رفت دست صدف رو گرفت و با اوناز پله های مهد اومدن پایین و صدف رو تا کنار مامانش همراهی کرد و تحویل مادرش داد  بعدش باهاش بای بای کرد وبرگشتیم تو اتاق مادران. دانیال با هلیا بیسکویت خوردن و تو موبایل من حسنی نگاه کردن و مطابق معمول هم کمی با محیا درگیری و جیغ و جیغ کشی داشتن....
28 فروردين 1391

شنبه 26 فروردین 91

شنبه 26 فروردین 91 دیروز صبح گذاشتم بمونی خونه پیش عمه شهلا و عمه شهین وهستی دخترعمه ات. خوشبختانه تا ساعت و 10 و نیم بغل عمه شهلا خواب بودی. بعد آقا نقاشه اومده بودخونه باباجونت رو رنگ کنه و زنگ بالا رو زده بود و بیدار شده بودین. من هم ساعت 1 مرخصی ساعتی گرفتم و اومدن خونه. جیگرم از دیدن من ذوق کرده بودی و هی میخندیدی و می گفتی مامانی. مامانی و ناهارت رو که عمه داشت بهت میداد ول کردی و اومدی بغلم و هی گفتی می می. می می بعد از خوردن ناهار سر ماشین پلیست با هستی دعوا کردین و انقدر بکش بکش کردین و گریه زاری راه انداختید که نگو. دیگه اعصاب و روان برای ما نذاشته بودید. من هم ماشین رو انداختم تو بالکن و به هیچکدومتون ندادم. اما باز...
27 فروردين 1391

پنجشنبه و جمعه 24 و 25 فروردین

چهارشنبه شب وقتی از پارک برگشتیم خونه دیدم عمه شهین دانیال پیغام گذاشته که پنجشنبه شب میان خونه ما. پنجشنبه صبح سرم خیلی درد میکرد  مسکن خوردم و بیحال بودم و تا ظهر نتونستم کاری انجام بدم. ظهر پنجشنبه تازه شروع کردم به آماده کردن ابزار پذیرایی. بابا محسن هم رفت کمی خرید کرد و برگشت و دوباره رفت بیرون تا ماشینش رو ببره کارواش. دانیال حسابی پشت سر باباش گریه کرد و بهانه گرفت و نمیذاشت من کار کنم. برای همین مجبور شدم زنگ بزنم به محسن که برگرده خونه. اون هم گفت که دانیال رو آماده کنم تا ببرتش بیرون و من هم با خیال راحت به کارهام برسم. در نهایت دانیال با بابایی رفت بیرون و من مشغول کار شدم. راستی اون روز زنگ زدیم عمه شهلا  هم...
27 فروردين 1391

تولد بابا محسن

روز چهارشنبه 23 فروردین تولد بابا محسن بود و قرار بود شب یه جشن کوچولوی سه نفره داشته باشیم اما از آونجا که بابایی چهارشنبه ها با دوستاش میره فوتبال و بعدش هم بیرون ازخونه یه کار فوری براش پیش اومد و حسابی تو ذوق ما خورد. اما بخاطر دل دانیال و تولد بابا محسن به روی خودم نیاوردم و علی رغم اینکه شام هم درست کرده بودم به بابایی گفتم دانیال رو حاضر می کنم و تا تو رسیدی بریم بیرون. تی شرتی که براش خریده بودیم رو کادو کردم. دانیال حسابی از دیدن هدیه ذوق کرده و وقتی بهش گفتم بابا که اومد این رو بده به بابایی بیشتر ذوق می کرد و هی می گفت بابا. بابایی بالاخره ساعت 10 محسن زنگ زد که نزدیک خونه است و من و دانیال حاضر شدیم و رفتیم پایین. بابا محسن ...
26 فروردين 1391