دانیالدانیال، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره
الیناالینا، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

دانیال و الینا بهترین هایم

پنجشنبه و جمعه 24 و 25 فروردین

1391/1/27 8:18
605 بازدید
اشتراک گذاری

چهارشنبه شب وقتی از پارک برگشتیم خونه دیدم عمه شهین دانیال پیغام گذاشته که پنجشنبه شب میان خونه ما. پنجشنبه صبح سرم خیلی درد میکرد  مسکن خوردم و بیحال بودم و تا ظهر نتونستم کاری انجام بدم. ظهر پنجشنبه تازه شروع کردم به آماده کردن ابزار پذیرایی. بابا محسن هم رفت کمی خرید کرد و برگشت و دوباره رفت بیرون تا ماشینش رو ببره کارواش. دانیال حسابی پشت سر باباش گریه کرد و بهانه گرفت و نمیذاشت من کار کنم. برای همین مجبور شدم زنگ بزنم به محسن که برگرده خونه. اون هم گفت که دانیال رو آماده کنم تا ببرتش بیرون و من هم با خیال راحت به کارهام برسم. در نهایت دانیال با بابایی رفت بیرون و من مشغول کار شدم. راستی اون روز زنگ زدیم عمه شهلا  هم گفتیم بیاد خونمون و اون هم اومد. به عمه شبنم هم گفتیم بیاد اما اونا جای دیگه ایی مهمون بودن و نتونستن بیان.

مهمونی اون شب به خوبی گذشت و دانیال و هستی با دیدن همدیگه حسابی ذوق کردن. البته اون وسطها حساب همدیگه رو میرسیدن و سر اسباب بازی و خوراکی و ... با هم دعوا هم می کردن و هر از گاهی صدای جیغ و گریشون بلند می شد. بقیه به کمکشون میرفتن.

اون شب عمه شهین و شهلا خونه ما موندن .

صبح جمعه دانیال و هستی قبل از اینکه سفره صبحانه رو پهن کنیم هوس هندونه کردن و قبل از اینکه چیزی بخورن شروع کردن به هندونه خوردن. بعد هم رفتن تو بالکن و بازی و ...

هستی و دانی در حال خوردن هندوانه

هستی و دانی در حال خوردن هندوانه

هستی و دانی در حال خوردن هندوانه

جمعه ظهر بعد از ناهار و کمی کلنجار با بچه ها رفتیم خونه عمه شبنم عید دیدنی. خونه عمه شبنم دوتا کوچه پایین تره. بعدش هم رفتیم پارک پرواز. تو راه دانیال و هستی هر دو تو ماشین خوابیدن. وقتی رسیدیم هستی بیدار شد اما دانیال نه. یه نیم ساعتی تو پارک بودیم بارون هم نم نم می اومد. رفتیم سمت اسباب بازی های برقی . هستی لج کرده بود و بابا محمد برده بودش سوار ماشین برقی کرده بودش. اونجا دانی هم بیدار شد و با من سوار ماشین برقی شد خیلی کیف داد اما دانیال که دفعه اولش بود سوار ماشین برقی شده بودکمی ترسید و وسط بازی پیدا شد. بعد از ماشین برقی هستی و دانیال  سوار اسب پرنده شدن . بعدش هم بارون شدید تر شد و هوا سردتر . برای همین همه سوار ماشین شدیم و برای شام هم رفتیم پیتزا سیدنی. اونجا دانیال مردم رو که داشتن غذا میخوردن نگاه می کرد و همش می گفت مامان آم  بابا آمی. تا غذا آماده بشه حسابی با هستی شلوغ کردن. وقتی عمو حمید (شوهر عمه شهلا دوغ و نوشابه رو آورد) هستی و دانیال از ذوقشون جیغ کشیدن و دست زدن طوری که همه مردم ما رو نگاه می کردن. حسابی آبرو ریزی شد. اماخندیدن. بعد صاحب رستوران اومد و برای دانیال و هستی صندلی مخصوص بچه ها رو آورد و به هستی و دانیال گفت این همه شیطونی می کنید مجبور می شم بهتون جایزه بدم ها. و رفت و برای دانیال و هستی و ریحانه سه تا زرافه بادی خوشگل آورد. مطابق معمول سر غذا هستی دستشویی داشت و داد میزد مامان بی بی دارم و حسابی از دستش خندیدیم. بعد از کلی شلوغ کاری برگشتیم دم در خونه ما. عمه شهین و عمه شهلا می خواستن برن خونشون . هرچی هم اصرار کردیم گفتن که دیگه باید برن . دانیال بخاطر رفتن اونا شروع کرد به گریه. حالا گریه نکن و کی گریه کن. دیگه بچه نفس نداشت. چند دقیقه گذشت دیدم اف اف رو می زنن. بابا محسن که هنوز تو کوچه بود تا ماشین رو پارک کنه از پشت اف اف گفت که مهمونها می مونن. نگو هستی هم بخاطر اینکه دارن برمیگردن خونه انقدر تو کوچه جیغ کشیده بود و گریه کرده بود که باباش راضی شد بمونه و دوباره همه برگشتن خونه ما.  دیشب تا آخر وقت هستی و دانیال شیطونی کردن تا جایی که مجبور شدم دانیال رو دعوا کنم تا بخوابه. دم صبح هم حسابی سرفه می کرد برای همین عمه شهلا  گفت که بزارم تو خونه بمونه. حالا هم مهمون ها رو تو خونمون تنها گذاشتیم و اومدیم اداره. عکسهای دیشب هستی و دانیال که عمه شهین با دوربین خودشون گرفته رو انشااله فردا میزارم تو وب.

 

در کل جاتون خالی آخر  هفته خوبی بود

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

مامان محیا
26 فروردین 91 11:22
خوشحالم بهتون خوش گذشت. خواهر بجای مهمونها میمونن نوشتی مهمونها میمون... برو درستش کن..عیبه.. البته ببخشید فضولی بود..


مرسی عزیزم
مامان کسرا
27 فروردین 91 9:16
انشالله که همه روزهاتون کنار هم خوش باشید با این گل پسر کیه که بهش خوش نگذره


مرسی عزیزم. کسری جون هم خیلی ملوسه. بوس *[
محیا یعنی تمام زندگی
27 فروردین 91 11:13
خدارو شکر که خوش گذشته


متشکرم عزیزم
مامان ریحانه
27 فروردین 91 12:07
الهی همیشه در کنار هم خوشحال و خندان باشید درضمن از پیامهای دوستانت هم ممنون


بوس برای ریحانه جون
معصومه عمه هستی
31 اردیبهشت 91 12:06
سلام خوشحالم که بهتون خوش گذشت همیشه شاد باشید و هستی و دانیال رو ببرید پارک. البته عمه اش رو هم بردید خوشحال میشیم


سلام. مرسی. اگه عمش افتخار بده چششششششششششششششششششم