دانیالدانیال، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 23 روز سن داره
الیناالینا، تا این لحظه: 9 سال و 27 روز سن داره

دانیال و الینا بهترین هایم

روز نوشت 23 فروردین

روم نمیشه بگم دانیال باز هم سرماخورده. عذاب وجدان دارم و احساس می کنم ایراد از منه که دانی انقدر مریض میشه. احساس بیهودگی می کنم وقتی می بینم که علی رغم عشق و تلاشی که برای رشد و سلامتی جسم و روح دانیال دارم اون هرماه سرما می خورده یا یه ویروسی چیزی می گیره که مجبور میشه دارو بخوره. بابا محسن به نظر دکتر تفضلی (دکتر دانشگاه) خیلی اهمیت می ده و امروز صبح گفت که بریم دانی رو بهش نشون بدیم. همکارای مرکز بهداشت که از دیدن ما خندشون گرفته بود (چون مدام یا من یا بابایی یا دانیال مریض میشیم و میریم درمانگاه) گفتن که دکتر هشت و نیم میاد. من با دانیال کمی اون اطراف قدم زدیم و دیدیم که کمی هوا خنکه و چون دانیال سرما خورده بود با بایی گفتیم که به...
23 فروردين 1391

عکس های دانیال تو سفر شمال - تولد فاطمه و لب دریا

دانیال وقتی رسیدیم چالوس با لباس همیار پلیس کنار فاطمه دختر خاله 6 ساله بابا محسن تولد پایان شش سالگی فاطمه تنها دختر خاله بابا محسن   عکسهای دانیال توشب تولد فاطمه دانیال - فاطمه ومحمد امین 2سال و نیمه که پسردایی بابا محسن هست اون گوشه هم دایی کیا دایی بابا محسن نشسته     عرفان پسردایی 7 ساله بابامحسن و فاطمه و دانیال اینجا معلومه دانیال داره واسه کیک نقشه میکشه اینجا معلومه دانیال دیگه حسابی دهنش آب افتاده و در نهایت حمله انگشتی دانیال به کیک ...
19 فروردين 1391

تعطیلات نوروز 91 را چگونه گذراندیم

سلام  ما برگشتیم امروز ١٦ فروردین ٩١ اولین روز اداری منه البته از ١٤ فروردین باید می اومدم اداره ولی مریض بودم و این اولین روز اداری من در سال ٩١ هست و دارم اولین پست سال ٩١ رو تو وبلاگ دانیال می نویسم. چند روز اول عید دانیال سرماخورده بود که بحمد خدا زود خوب شد. ما چند روز اول تهران بودیم و خاله جمیله دانیال از مشهد اومده بود تهران با دو تا فسقلیش. ما اکثرا خونه مامانی بودیم و اونجا خیلی شلوغ پلوغ بود دانیال حسابی با بچه های خواهرم بازی کرد. ٦ عید راه افتادیم به سمت چالوس . جاده خیلی ترافیک بود و ما شب رسیدیم و تا روز دوازدهم اونجا بودیم و یه عروسی هم رفتیم . از کل شمال رفتنمون یه ٥ دقیقه ایی هم رفتیم لب دریا آخه بیشتر وقتمون رو ...
16 فروردين 1391

آخرین روز اداره در سال 90

امروز آخرین روزیه که تو سال 90 اومدم اداره. دانیال امروز خونه مونده و عمه شیوا پیشش مونده.  پنجشنبه شب رفتیم خونه مامانی جمعه اونجا موندیم و دیشب برگشتیم. آخه می خواستم دیروز که شنبه بود دانیال رو ببرم دکتر. آخه دوباره سرما خورده. از روز سه شنبه شب کمی آبریزش بینی داشت خواستم خود درمانی کنم ولی دیدم داریم به تعطیلات نزدیک می شیم و بهتر نشده فکر کردم اگه تو تعطیلات خوب نشه دکترش رو هم که دیگه نمیشه پیدا کرد بری همین موندیم خونه مامانی تا از اونجا بریم دکتر. دیشب هم طفلکی تا صبح از شدت سرفه نتونست بخوابه. بمیرم الهی.  پنجشنبه شب که خونه مامانی بودیم دانیال رو گذاشتیم پیش خاله ها و با بابا محسن رفتیم بازار گلوبندک آخه اونجا به خون...
28 اسفند 1390

آخرین روز مهد قبل از سال نو

امروز آخرین روز سال ٩٠ هست که دانیال رو میارم مهد. چون شنبه ٢٧ اسفند مرخصی هستم و یکشنبه ٢٨ اسفند دانیال رو می زارم پیش عزیز. آخه روز آخر اداره تق و لقه و زود بر می گردم خونه. دیشب شب چهارشنبه سوری بود دانیال ساعت ٦ غروب خوابید و اصلا نه جایی رفتیم و نه کاری کردیم. تازه لوله سرویس بهداشتی طبقه اول هم گرفته بود و بابا محسن تا ١٢ شب همراه با بقیه ساکنین درگیر آوردن بنا و لوله کش بودن. راستی دیروز ظهر خاله ساناز گفت امروز عکاس میاد مهدکودک تا از بچه ها با هفت سین عکس بگیره. برای همین تو راه برگشت دانیال رو که موهاش شده بود یه جنگل بردیم آرایشگاه مردونه. با اینکه وقتی رفتیم تو آرایشگاه دانیال دید که یه بچه دیگه خیلی ساکت نشسته و موهاش ...
24 اسفند 1390

دانی و هدیه مهدکودک

دیروز دوشنبه ٢٢ اسفند تو مهدکودک دانیال هفت سین چیده بودن و براشون جشن گرفته بودن. به همه بچه ها هم عیدی داده بودن. یه کاردستی نهنگ که با تخم مرغ درست شده بود و یه بلوز یقه اسکی آبی. دیروز هوا خیلی سرد بود و ما هم که کمی خرید داشتیم تصمیم گرفتیم بریم هایپراستار چون با دانیال تو اون هوا نمی شد بیرون رفت. اولش دانیال خوب بود و تو چرخ نشسته بود و همه چیز رو نگاه می کرد و آروم بود ولی کم کم خسته شد و تو فروشگاه می خواست به همه چیز دست بزنه و از کنار هر کی رد می شدیم کیف و شالش رو می کشید و یه هو می زد رودشونه مردم و خلاصه قاطی کرده بود. ما هم سریع خریدها جمع و جور کردیم و رفتیم یه غذای فست فود خوردیم و برگشتیم. بماند که دانیال تا غذا آماده...
23 اسفند 1390

ناهار نخوردن دانیال

دیروز ظهر رفتم مهدکودک دنبال دانیال وقتی خاله رویا رو دیدم ازش پرسیدم که دانیال خوب بوده یا نه و انیکه غذا خورده یا نه. خاله رویا و خاله سهیلا گفتن که دانیال غذا نخورده و فقط بهش نون خالی دادن چون ناهار آبگوشت بوده و فکر کردن شاید برای معده دانیال که تازه خوب شده خوب نباشه خلاصه بعد از اومدن بابای دانیال و کلی جر و بحث بابا محسن با خاله ساناز کاشف به عمل اومد که ظهر زنگ زدن به  بابای دانیال که غذارآبگوشته به  دانی بدیم یا نه ؟ بابایی هم گفته از مامان دانیال می پرسم و خبر می دم. من هم به بابا محسن گفته بودم که بله بدن. بابا محسن هم زنگ زده بود به خاله ساناز که بله بهش بدید ولی خاله ساناز نمی دونم یادش رفته بود یا هرچی خلاصه به مربی...
22 اسفند 1390