آخر هفته
چهارشنبه 26/11/90 تازه غروب شده بود که حسابی حوصلم سر رفت. دانیال رو آماده کردم و با همدیگه از خونه زدیم بیرون تا کمی راه بریم. همین که از خونه اومدیم بیرون دانیال شروع کرد به گفتن باباجی باباجی (باباجون باباجون) و دنبال ماشین باباش می گشت. آخه از بس بابایی با ماشین ما رو این ور و اون ور برده که بچه اصلا انتظار نداشت بخوام پیاده ببرمش و همش دنبال باباش می گشت. خلاصه کمی پیاده روی کردیم و تو راه عزیز دانیال (مادر شوهرم) رو دیدیم و با اون رفتیم شلوار دانیال رو از خیاطی گرفتیم آخه براش یه شلوار خریده بودم که قدش براش بلند بود. بعد عزیز رفت خونه و من و رفتیم سوپرمارکت و کمی خوراکی خریدیم و اومدنی همه شیوا رو دیدیم و بارون هم شروع به باریدن کرد. فکر کنم این اولین بار بود که دانیال زیر بارون پیاده روی کرد. بچم حسابی ذوق زده بود و همش تکرار می کرد مامان آپ مامان آپ . منظورش بارون بود که داره میاد. کلی با عمه شیوا خندیدیم و برگشتیم خونه.
پنجشنبه هم رفتیم خونه مامانی (مامان من) اونجا دانیال به گربه خونه مامانی اینا دست زد و اصلا هم نترسید.
دانیال تازگی می گه:
باباجی= باباجون
آپ= هرچیزی که باعث خیسی بشه مثل حموم. بارون. برف. آب
شپ= شب به خیر
بیب بیب= ماشین