دانیالدانیال، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 18 روز سن داره
الیناالینا، تا این لحظه: 9 سال و 22 روز سن داره

دانیال و الینا بهترین هایم

ماجراهای دیروز

1390/12/10 10:12
350 بازدید
اشتراک گذاری

دیروز صبح با بابایی تصمیم گرفتیم دانیال رو به خاطر سرماخوردگیش به دکتر تفضلی نشون بدیم برای همین صبح دانیال رو بردم تو اداره تا ساعت ٨و٣٠ دقیقه بشه و دکتر تفضلی بیاد. دانیال اولش که همکارام رو دید خجالت میکشید اما کم کم یخش آب شد و یه کمی حرف زد و خندید و ... بعد بابا محسن اومد دنبالمون و رفتیم پیش دکتر تفضلی. بهش گفتم که چند روزه تو خونه دارم به دانیال دارو می دم و براش دم کرده گیاهی آویشن و پونه درست می کنم دکتر هم برخلاف تصور بابا محسن گفت که همین کار کافیه و تا شنبه همین کار رو ادامه بدیم. بعد دانیال رو بردیم مهد و ما هم اومدیم سرکار.

شهر که رفتیم دنبال دانیال دانیال حاضر و آماده تو اتاق منتظر بود . خاله سهیلا به دانیال گفت دانیال بای بای کن و دانیال با خاله و بقیه بچه ها بای بای کرد تا چشمش به صدف افتاد که کنار میز ننشسته بودو با عروسکش بازی میکرد. با صدف هم بای بای کرد و براش بوس فرستاد بعد از کنار من جدا شد و آروم رفت کنار صدف نشست صدف رو دو دستی بغل کرد و همدیگه رو بوس کردن خیلی صحنه قشنگی بود و من و خاله سهیلا و اون یکی خاله که اسمش رو نمی دونم مبهوت این دو تا بودیم. بعد صدف دست دانیال رو گرفت و با هم بلندشدن و با کف دست زد پشت دانیال به معنی اینکه برو. بعد دوباره همدیگه رو بوس کردن و من و دانیال رفتیم. نمی دونیم چقدر این صحنه محبت آمیز زیبا و جالب بود. تمام دیروز به این صحنه فکر می کردم و می خندیدم.

دانیال دیروز غروب خوابید و ساعت ١٠ شب از خواب بیدار شد و بعد از اینکه یه پیاله ژله خورد گیر داد که بره پایین خونه عزیزش. بابا محسن هم گفت که عیبی نداره ببرش پایین من هم الان میان. من و دانیال رفتیم خونه عزیز اما دیدیم که بابا بزرگ خوابیده و چراغها نیمه خاموشن و فقط عزیز و عمه شیوا بیدارن. دانیال هم دوباره گریه کرد که بریم و برگشتیم بالا اما تا رسید بالا دوباره گفت بریم پاین برگشتیم پایین و دوباره گفت بریم بالا و این بار عمه شیوا بردش بالا و دوباره برگشتن پایین. این بار دانیال رفت بالا سر بابابزرگش و انقدر صداش کرد و پتوش رو کشید که بابا بزرگ بیچاره از خواب بیدار شد و ما کلی شرمنده شدیم. دانیال وقتی دید بابابزرگش بیدار شده ذوق کرده بود و نمی دونست از خوشحالی چه کار کنه. من و عمه شیوا هم هی از دانیال می پرسیدیم بریم بالادانیال ؟ اون هم جیغ می زد که می خواد پیش بابابزرگش بمونه. بعد از ١ ساعت بازیگوشی و شیطنت به هر بلا و مصیبتی بود دانیال رو بردیم بالا و بالاخره ساعت ١٢ شب راضی شد که بخوابه.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)