دانیالدانیال، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 18 روز سن داره
الیناالینا، تا این لحظه: 9 سال و 22 روز سن داره

دانیال و الینا بهترین هایم

بیماری مامانی

پنجشنبه دو هفته پیش بود یعنی یک روز بعد از روز اربعین.  11 آذر بود روز تولد پدر بزرگ دانیال . عمه شیوا برای تولد باباش کیک خریده بود و من هم شام کتلت درست کرده بود و قرار بود یه تولد کوچیک بگیریم که دقیقا زمانیکه میخواستیم سفره پهن کنیم خاله جمیله و خاله مهدیه زنگ زدن که مامانی حالش بده . بعله مامانی جون من سکته ناقص قلبی کرده بود . خاله مهدیه بیهوش تو راهروی خونه پیداش کرده بود و زنگ زده بود اورژانس. فشار خون  و قندش وحشتناک بالا بود. ساعت 9 شب بود. من و بابا محسن زودتر از اورژانس رسیدیم بیمارستان. مامان بهوش اومده بود. من 12 شب برگشتمخونه اما بابامحسن پیش خاله مهدیه تو بیمارستان موند. خیلی ترسیده بودیم. مامانی فردا عصر مرخص شد ول...
24 آذر 1394

دکتر رفتن ها و ترافیک های تهران

یادم نیست تو پستهای قبلی چیزی از مریض شدن های الینا نوشته بودم یا نه. اما اینجا باید بگم که الینا از وقتی اومده مهدکودک یعنی در دو ماه اخیر یه   5 یا 6 باری رفته دکتر و دو بار هم آنتی بیوتیک استفاده کرده. این دفعه آخری هم هنوز خوب نشده و سرفه داره. چند بار پیش دکتر فاتحی بردم و محسن زیاد ازش راضی نبود و چند باری هم پیش دکتر عرب حسینی. تازه دانیال هم سرماخورده ولی خداروشکر شدید نبود و بدون آنتی بیوتیک سر و ته قضیه هم اومد و خوب شد. بهرحال ماجرا دکتر رفتن های ما حکایتی داره . مخصوصا این اواخر که بعد از ساعت اداری بچه ها رو می بردیم پیش دکتر عرب حسینی تو پاسداران حسابی به ترافیک می خوردیم و تو ماشین از فرصت دورهم بودن استفاده می کردیم و ی...
24 آذر 1394

عکس - مهدکودک

این عکس رو خاله زهرا کمک مربی دانیال ازشون گرفت. من رفته بودم الینا رو شیر بدم و دانیال تو کلاس کارآفرینی بود. من گوشیم رو دادم به خاله و بهش گفتم بره و از دانیال عکس بگیره این هم الینا کوچولو تو کلاس خودش    ...
4 آذر 1394

محرم 94 با خانواده

دانیال تقریبا تمام شبهای محرم رو همراه با بابامحسن رفت مسجد محله و عزاداری کرد . انقدر عادت کرده بود که بعد از سوم امام حسین (ع) هم به بابامحسن اصرار می کرد که پاشو بریم مسجد. روز  تاسوعا و عاشورا برای دیدن دسته های عزاداری از خونه زدیم بیرون. تو خود محله ده ونک بودیم و خیلی شلوغ بود. پشت دسته مسجد خودمون قرار گرفتیم و دانیال هم از یکی از دوستان بابامحسن زنجیر گرفت و زنجیرزنان تا دم خیمه هایی که برای آتش زدن آماده بود رفتیم. خیمه ها کنار پارک بودو دانیال با دیدن سرسره زنجیر زدن رو ول کرد و رفت سوار سرسره شد و بعد از بازی دوباره با بابامحسن رفتن مسجد و من و الینا برگشتیم خونه. بعد از ناهار هم رفتیم خونه مامانی اینا.  بق...
25 آبان 1394

مهدکودک و آش نذری محرم 94

این آش رو خود بچه ها نخود و لوبیاهاش رو پاک کردن اون روز دانیال من رو دید و لج کرد و من هم اونجا موندم و یه کاسه آش خوردم. بعد که رفتم انقدر گریه کرد که خانم سیفی زنگ زد بابامحسن رفت مهد اون همیه کاسه آش خورد. عجب قسمتی داشتیم اون روز ...
25 آبان 1394

محرم سال 1394 مهدکودک

مطابق هر سال مهدکودک لباس مناسب برای عزاداری اباعبدالله الحسین (ع) به بچه می داد و واسه بچه ها دسته سینه زنی راه انداخت. این عکسها مربوط به محرم سال 94 هست.     بقیه عکسها در ادامه مطلب ...
25 آبان 1394

اولین روز مهدکودک

اولین روزی که الینا رو بردم مهد کودک و ساعت 10 رفتم تا بهش شیر بدم دیدم عکاس اومده و ازشون عکس گرفته. چه عکسای قشنگی دانیال با دیدن من نرفت عکس تکی بندازه و حسابی بهم چشبید و با هزار مکافات و گریه و زاری برگشت تو کلاسش. الینا روز اول دخمل خوبی بود و مربی ازش راضی بود. ...
23 آبان 1394

سفر دوم مشهد

  یک هفته بعد از سفر چالوس و برگشتن به تهران با توجه به اینکه تاریخ مرخصی شش ماهه من داشت سپری میشد و دیگه نمیشد با خیال راحت رفت مشهد بابامحسن ما رو فرستاد مشهد . البته عمه شیوا هم با من و دانیال و الینا اومد. لازم به ذکره که مامانی هم سه ماهی بود که تو مشهد بود و کنگر خورده بود و لنگر انداخته بود.  ما جمعه صبح روز عید غدیر مشهد بودیم و بابامحسن سه شنبه شب آخر شی رسید مشهد و پنجشنبه هم برگشتیم تهران. خاله جمیله اینا خونه جدید رفته بودن . یه خونه حیاط دار دربست بزرگ. طبقه بالا مامان جان که خاله طلعت منه زندگی می کرد و طبقه پایین هم ما. دانیال و امیرحسین تا می تونستن شیطونی کردن. شب اول به دایی غلام زنگ زدم و گفتم بیاد دنبال م...
23 آبان 1394

سفر چالوس اوایل مهر94

اول مهر بود روز چهارشنبه، بعد از مدتها  (یعنی حدود یکسال و نیم ) بالاخره تصمیم گرفتیم بریم چالوس. عمه شیوا و عزیز سه هفته ایی بود گه چالوس بودن. ما بعدازظهر روز چهارشنبه بعد از کلی بریم و نریم کریدن های بابا محسن بالاخره راه افتادیم. خیلی ترافیک بود از خود تهران گرفته تا چه برسه به جاده کندوان و ... ساعت 1 نصف شب رسیدم خونه خاله خاتون. روز عید قربان بود. یه سری رفتیم رادیو دریا خاله خاتون و عمه شیواو دخترخاله بابامحسن فاطمه هم بودن اونجا یه دوری زدیم و برگشتیم خونه خاله و ناهار خوردیم و شب خاله خاتون عروسی دعوت بود عمه شیوا هم رفته بود خونه عمو علی . من و بابامحسن و بچه ها رفتیم بیرون سمت نوشهر و یه دوری زدیم و برگشتیم خونه خاله...
23 آبان 1394