دانیالدانیال، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 3 روز سن داره
الیناالینا، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 7 روز سن داره

دانیال و الینا بهترین هایم

روزهای اولین بدنیا اومدن الینا

از لحظه ایی که داشتم از بیمارستان مرخص می شدم بخاطر گرفتگی گردن چنان حالم بد بود که به حالت مرگ افتاده بودم و تمام راه بیمارستان تا خونه رو گریه می کردم. بچه دوم واقعا سختر تر از بچه اوله. اصلا یادم نمیاد که سر دانیال یه همچین بلا مصیبتی کشیده باشم. البته تقصیر دکتر بیهوشی بود که حالا بماند. روز اول خواهرم موندبیمارستان (جمیله تا شب بود ولی من زیاد ندیدمش چون خیلی حال بدی داشتم و بهم مسکن قوی زده بودم و اکسیژن و ... ساعت 8 خواهرم جمیله رفت و  مهدیه اومد تا صبح پیشم بود. صبح باز اون رفت و جمیله اومد و کارهای ترخیص و .. انجام شد. چندین بار بعد از اومدن خونه بخاطر حال بدم برگشتم بیمارستان و تو بلوک زایمان معاینه شدم و سرم و مسکن و ......
5 آبان 1394

عکس - اولین دیدار من و الینا

این عکس زمانی که تو اتاق عمل الینا رو آوردن تا من ببینم. اصلا حالم خوب نبود و داشتم از حال می رفتم. طوری که بعد از اون صحنه دوساعت بعد بهوش اومدم بقیه عکسها در ادامه مطلب   کارت مشخصات الینا     ...
5 آبان 1394

عکس از آخرین روزهای تنهایی دانیال

عکس های دانیال در روزهای آخر که تنها بود و هنوز خواهر نداشت     ... 4 فروردین خونه عمه شهین  عید دیدنی روز قبلش با عزیز اینا رفته بودیم هشتگرد عید دیدنی اونا صبح زود رفتن چالوس ما تو راه برگشت از هشتگرد راهمون رو کج کردیم و رفتیم جاده چالوس اونجا تو یه رستورانی که پاتوقمونه ناهار خوردیم. خیلی هم جاده ترافیک بود 4 فروردین بود که دایی غلام و زن دایی اومدن تهران و تا 20 فروردین پیش ما بودن 9 فروردین 94 تولد دایی غلام دایی جون تولدت مبارک   ...
5 آبان 1394

6 ماه گذشت و من برگشتم سرکار

انقدر وقت و همت نکردم بیام  پست بزارم تا 6 ماه از تولد الینای عزیزم گذشت و اومدم اداره. الان یک هفته است که الینا رو میزرام مهدکودک. خدای مهربون رو شکر که الینا تو مهدکودک ناراحتی نمی کنه دانیال جان هم به خیر و خوشی داره میره پیش دبستانی (البته تو مهدکودک). ساعت 10 که واسه شیر دادن الینا رفتم مهدکودک الینا بازیگوشی کردو  شیر نخورد. وقتی اینطوری میشه دلم میگیره. الان هم با خاله سمیه حرف زدم گفت سوپ خورده و خوابیده. چهارشنبه الینا کمی تب کرد . از مهد یکسره بردمش دکتر فاتحی گفت چیزیش نیست . تبش هم تا صبح پنجشنبه خوب شد. واکسن 6 ماهگی الینا رو یادم رفته بود که آخر هفته هم بخاطر تبی که کرد نزد و قراره آخر این هفته واک...
25 مهر 1394

تولد الینا

بالاخره روز 19 فروردین 94 ساعت 10 و 52 دقیقه الینای نازنین بدنیا اومد. اون شب شب تولد حضرت فاطمه سلام الله هم بود. اون روز صبح زود همراه بابا محسن و عمه شیوا رفتم بیمارستان. قرار بود مامانی اینا خودشون بیان. دانیال هم پیش عزیز مونده بود. بعد از طی کردن مراحل اداری و پزشکی بالاخره الینا بدنیا اومد. تو اتاق عمل استرس زیادی داشتم  و بخاطر فشار و دردی که به قفسه سینه ام وارد شده بود بهم مسکن بسیار قوی زده بودن. طوری که وقتی الینا بدنیا اومد و صورتش رو به صورتم چسبوندن داشتم از حا ل می رفتم. تا ساعت 13 و 30 تو ریکاوری بودم و بعد هم که رفتم به بخشبا فاصله زمانی کمی دوباره درد و درد و درد. مسکن زدن و من دوباره تا 8 شب خوابیدم. همه اومده بودن م...
5 خرداد 1394

سپری کردن اخرین ساعات از خانواده سه نفره

امروز نوزدهم فروردینه ساعت 2 و سی دقیقه نیمه شبه. صبح ساعت 6 باید برم بیمارستان تا الینا کوچولو عضو جدید خانوادمون رو بدنیا بیارم. دانیال پیش عزیزش میمونه و عمه شیوا و بابا محسن با من میان بیمارستان. خاله جمیله تازه از مشهد رسیده تهران و الان خونه مامانی هستن. خاله زیبا فردا از راه محل کارش میاد بیمارستان . همینطور مامانی. دایی و خاله مهدیه و زن دایی تکتم که اون هم عضو جدید خانواده مامانی اینا شده.  این اواخر به وبلاگ دانیال زیاد سر نزدم از اتفاقات اسفند ماه به این ور فقط همین قدر بگم که دایی غلام وقتی با مامانی مشهد بود تصمیم میگه بره خواستگاری و به یاری خدا با زن دایی تکتم که بسیار شایسته و خانمه عقد میکنن و دایی غلام کارش رو به مشه...
19 فروردين 1394

بستری و دوری از دانیال

11 بهمن وقت سونوگرافی داشتم. مرخصی بودم. ظهر هم رفتم مطب دکتر خودم و بعد هم باید میرفتم پیش دکتر غدد. مطب دکتر خودم خیلی شلوغ بود اما خانم منشی کمکم کرد و منو زودتر فرستاد تو. خانم دکتر گفت بچه خوب وزن نگرفته و بهم تا آخر هفته استراحت مطلق داد  تا میزان رشد جنین رو بسنجه  و برای 26 بهمن هم یه سونو رنگی برام نوشت. بعد رفتم مطب دکتر غدد. وقتی دید میزان قند خونم کنترل نشده و با بالا و پایین رفتن قند ممکنه به بچه شوک وارد بشه منو تو بیمارستان بستری کرد. اون شب تو خونه عزیز برای عمه شیوا تولد گرفتیم. عمه شهین و شهلا و شبنم هم بودن. از روز یکشنبه بیمارستان بستری شدم. صبح روزی که می رفتم بیمارستان خیلی گریه کردم. نگران دلتنگی دانیال بودم....
19 بهمن 1393

دیابت بارداری

27 دی ماه سونوگرافی داشتم صبح زود باید می رفتم. اولین نفر نوبتم بود. نمی خواستم دانیال رو صبح زود بیدار کنم و با خودم ببرم. عزیز دانیال هم صبح کار داشت و نمی تونست دانیال رو نگه داره. از خاله مهدیه خواستم تا شب رو خونه ما بمونه و صبح کمی دیرتر سرکارش بره که همین کار رو هم کرد. وقتی رفتم سونوگرافی خانم دکتر گفت وضع بچه خوبه ولی با توجه به شواهد احتمالا قندم رفته بالا و باید زود تر برم پیش دکتر. اون روز رو مرخصی بودم و می خواستم عصر برم پیش دکتر خودم اما با توجه به این حرف دکتر سونوگرافی تصمیم گرفتم همون موقع یه آزمایش قند بدم و جوابش رو تا ظهر بگیرم و ببرم پیش دکتر. برای همین به موبایل دکترم زنگ زدم و ازش خواستم تا تلفنی به مسئول آزمایشگاه بگ...
5 بهمن 1393

شش ماهگی هم تمام شد

اوایل ماه هفتم بارداری رو پشت سر میزام درحالی که تو محل کار مشغله بسیاری دارم و تازه دیشب فهمیدم که رئیسم هم دوباره عوض شده. تازه چند ماه بود که رئیس جدید اومده بود و تازه داشتیم به اوضاع جدید خو میگرفتیم. رئیس جدید رو نمیشناسم و کمی استرس گرفتم. بی خیال هر کسی که بیاد و بره ما نشستیم و کار وخودمون رو انجام میدیم کمی بیشتر و کمی کمتر خیلی تفاوتی نداره. دو هفته ایی هست که عمه شیوا و عزیز رفتن خونه عمه شهلا. بخاطر کمردردش. امیدوارم بهتر بشه. مامان من هم حدود یکماهه که رفته مشهد با دایی غلام و معلوم نیست که کی برگرده. ظاهره اونجا بهشون خوش میگذره. ما تقریبا اینجا تنها موندیم. پنجشنبه ها می رفتم خونه مامانم که دیگه حالا نمیرم. گاهی ه...
22 دی 1393