دانیالدانیال، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 12 روز سن داره
الیناالینا، تا این لحظه: 9 سال و 16 روز سن داره

دانیال و الینا بهترین هایم

دیابت بارداری

1393/11/5 10:57
462 بازدید
اشتراک گذاری

27 دی ماه سونوگرافی داشتم صبح زود باید می رفتم. اولین نفر نوبتم بود. نمی خواستم دانیال رو صبح زود بیدار کنم و با خودم ببرم. عزیز دانیال هم صبح کار داشت و نمی تونست دانیال رو نگه داره. از خاله مهدیه خواستم تا شب رو خونه ما بمونه و صبح کمی دیرتر سرکارش بره که همین کار رو هم کرد. وقتی رفتم سونوگرافی خانم دکتر گفت وضع بچه خوبه ولی با توجه به شواهد احتمالا قندم رفته بالا و باید زود تر برم پیش دکتر. اون روز رو مرخصی بودم و می خواستم عصر برم پیش دکتر خودم اما با توجه به این حرف دکتر سونوگرافی تصمیم گرفتم همون موقع یه آزمایش قند بدم و جوابش رو تا ظهر بگیرم و ببرم پیش دکتر. برای همین به موبایل دکترم زنگ زدم و ازش خواستم تا تلفنی به مسئول آزمایشگاه بگه که چه آزمایشی رو از من بگیره و همین هم شد. یه نوبت آزمایش ناشتا داشتم و بعد شربت گلوکز و یکساعت بعد دوباره آزمایش. جواب آزمایش ساعت 2 آماده شد. خاله مهدیه ساعت 9 رفته بود سرکار و من مجبور شدم با دانیال برم مطب دکتر. بابا محسن هم یه کار فوری براش پیش اومده بود ولی خدارو شکر مطب دکترم خلوت بود و سریع رفتم و کارم تموم شد. دیابت بارداری داشتم. قندی خیلی بالارفته بود و من رو به دکتر غدد معرفی کرد. می خواستم بعد از اینکه بابا محسن کارش تموم شد برم که منشی دکتر غدد گفت یاعت 4:30 باید اونجا باشم . من هم دانیال رو که تو خونمون مشغول بازی با ریحانه بود گذاشتم و از بابابزرگش خواستم تا من رو به مطب دکتر ببره. دکتر گفت باید بستری بشم و انسولین بزنم اما وقتی دید که من تمایلی به بستری شدن ندارم و شرایطم سخته و یه بچه دارم که تو خونه اس رضایت داد که من رو بستری نکنه. البته ازم خواست تا در روز چندین بار قندم رو چک کنم و انسولینم رو به موقع بزنم و حواسم به حرکات جنین باشه .

الان هم همین کار رو می کنم. گاهی قندم زیادی میره بالا. گاهی هم زیادی میاد پایین. بهر حال باید کج دار و مریض این دوران رو طی کرد. امیدوارم به سلامتی طی بشه.

چهارشنبه ایی که گذشت اصلا شب رو خوب نخوابیده بودم . پادرد، سوزش شدید معده و افت ناگهانی قند خون گاهی بسیار اذیتم می کنه. برایهمین چهارشنبه اول بهمن رو مرخصی گرفتم و تو خونه موندم. اما اصلا حالم خوب نشد. عمه شهلا زنگ زد که شام بریم اونجا . ما هم که حوصلمون سر رفته بود رفتیم. من و دانیال شب رو اونجا موندیم و پنجشنبه غروب بود که بابا محسن اومد دنبالمون و برگشتیم خونه. البته قبل از رفتن به خونه رفتیم دنبال خاله مهدیه و اون رو هم از محل کارش بردیم خونه خودمون. شام هم بیرون خوردیم. جمعه صبح خاله مهدیه باید می رفت و بابا محسن هم بیرون کار داشت و خاله مهدیه رو رسوند تا محل کارش. دانیال هم باهاشون رفت و من هم از فرصت استفاده کردم و خونه رو تا جایی که جان داشتم تمیز کردم. هر چند که هر چه تمیز می کنیم نصف روز نمی کشه که دوباره بهم میریزه.

 دیروز  برف می اومد. شدید بود اما زمان زیادی نبارید. باز اینجا تو محل کارمون کمی نشست اما تو خیابونهای اطراف خونمون اصلا  برف ننشسته بود. دانیال هم دیروز حسابی شاکی بود که بابا محسن نذاشته تو حیاط مهدکودک برف بازی کنه. (آخه بابایی عجله داشت). این روز ها هم می گذره. مثل برق و باد

 

پسندها (1)

نظرات (3)

غزاله
5 بهمن 93 12:48
سلام.خوبین؟؟ من واسه تولد عشقم همسرم یه وب ساختم.میخوام تا تولدش 1369 تا تبریک جمع کنم براش و تولدش نزدیکه.میشه شما هم چندتا تبریک برامون بذارین؟؟ فقط چون وبم مشکل پیداکرده لینک کامنت های پست رو براتون گذاشتم ممنونم
مامانی
5 بهمن 93 17:14
خیلی مواظب باش عزیزم انشالله بارت را به سلامت به زمین بذاری خاله جون علیرضای منم توی مسابقه عکس نی نی سایت شرکت کرده نزدیک 50 تا رقیب داره اگه دوست داشتی بهش رای بده اینم لینکش ممنون http://photo.ninisite.com/Showphoto.aspx?vid=2015011122090505397
مامان صدف
10 اسفند 93 13:24
نگران نباش . تو میتونی
مامان دانیال و الینا
پاسخ
ان شااله با دعای شما دوستای خوبم