شش ماهگی هم تمام شد

اوایل ماه هفتم بارداری رو پشت سر میزام درحالی که تو محل کار مشغله بسیاری دارم و تازه دیشب فهمیدم که رئیسم هم دوباره عوض شده. تازه چند ماه بود که رئیس جدید اومده بود و تازه داشتیم به اوضاع جدید خو میگرفتیم. رئیس جدید رو نمیشناسم و کمی استرس گرفتم.

بی خیال هر کسی که بیاد و بره ما نشستیم و کار وخودمون رو انجام میدیم کمی بیشتر و کمی کمتر خیلی تفاوتی نداره.

دو هفته ایی هست که عمه شیوا و عزیز رفتن خونه عمه شهلا. بخاطر کمردردش. امیدوارم بهتر بشه.

مامان من هم حدود یکماهه که رفته مشهد با دایی غلام و معلوم نیست که کی برگرده. ظاهره اونجا بهشون خوش میگذره.

ما تقریبا اینجا تنها موندیم. پنجشنبه ها می رفتم خونه مامانم که دیگه حالا نمیرم. گاهی هم عصر ها یه سر می رفتم طبقه پایین خونه عزیز که اونها هم نیستن. البته هفته پیش عمه شهین رو دعوت کردم و اومدن پیش ما. هم به بچه ها خوش گذشت و هم خودما هوامون عوض شد. مخصوصا اینکه جمعه 13 دی بود و شب تولد حسام. همه با هم جمعه شب رو رفتیم تیراژه و بچه ها حسابی بازی کردن و بعد هم شام رو بیرون خوردیم و یه خواننده گیتار زن هم اومد و آهنگ تولد مبارک رو برای حسام جان خوند. شب خوبی بود. کمی هم از یکنواختی دراومدیم.

این جمعه هم خاله مهدیه ناهار اومد خونمون و تا شب موند. دانیال حسابی باهاش بازی کرد و وقتی می خواست ازش جدا بشه دانیال حسابی گریه زاری کرد. تازه به من می گه با تو قهرم چون هروقت بهت می گم بیا با من بازی کن تو میگی دارم ظرف میشورم یا دارم غذا درست می کنم. راست میگه بچه. حالا تصمیم گرفتم کمی بیشتر براش وقت بزارم و اگر بهم گفت باهاش بازی کنم.

راستی پنجشنبه شب هم رفتیم جمهوری و کمی برای نینی تو راهیمون خرید کردیم. پتو و حوله و کیف نوزادی و ...

این روزها سنگین شدم و کمر درد و زانو درد هم دارم. آخه هم تو اداره خیلی پله داریم و هم تو آپارتمان خودمون. نمی دونم تو این ماه های آخر چطوری باید وزن بالاتر رو تحمل کنم. خدا خودش بهم کمک کنه.

در ضمن اسم دخملمون رو هم انتخاب کردیم.

من و بابا محسن تصمیم گرفتیم اسم دخترمون رو الینا بزاریم.  الینا به معنی نور و روشنایی و نعمت وافر و سرسبزی

امیدوارم دخترم صحیح و سلامت بدنیا بیاد و نور و برکت رو در زندگیمون چندین برابر کنه.