دانیالدانیال، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 15 روز سن داره
الیناالینا، تا این لحظه: 9 سال و 19 روز سن داره

دانیال و الینا بهترین هایم

بستری و دوری از دانیال

11 بهمن وقت سونوگرافی داشتم. مرخصی بودم. ظهر هم رفتم مطب دکتر خودم و بعد هم باید میرفتم پیش دکتر غدد. مطب دکتر خودم خیلی شلوغ بود اما خانم منشی کمکم کرد و منو زودتر فرستاد تو. خانم دکتر گفت بچه خوب وزن نگرفته و بهم تا آخر هفته استراحت مطلق داد  تا میزان رشد جنین رو بسنجه  و برای 26 بهمن هم یه سونو رنگی برام نوشت. بعد رفتم مطب دکتر غدد. وقتی دید میزان قند خونم کنترل نشده و با بالا و پایین رفتن قند ممکنه به بچه شوک وارد بشه منو تو بیمارستان بستری کرد. اون شب تو خونه عزیز برای عمه شیوا تولد گرفتیم. عمه شهین و شهلا و شبنم هم بودن. از روز یکشنبه بیمارستان بستری شدم. صبح روزی که می رفتم بیمارستان خیلی گریه کردم. نگران دلتنگی دانیال بودم....
19 بهمن 1393

دیابت بارداری

27 دی ماه سونوگرافی داشتم صبح زود باید می رفتم. اولین نفر نوبتم بود. نمی خواستم دانیال رو صبح زود بیدار کنم و با خودم ببرم. عزیز دانیال هم صبح کار داشت و نمی تونست دانیال رو نگه داره. از خاله مهدیه خواستم تا شب رو خونه ما بمونه و صبح کمی دیرتر سرکارش بره که همین کار رو هم کرد. وقتی رفتم سونوگرافی خانم دکتر گفت وضع بچه خوبه ولی با توجه به شواهد احتمالا قندم رفته بالا و باید زود تر برم پیش دکتر. اون روز رو مرخصی بودم و می خواستم عصر برم پیش دکتر خودم اما با توجه به این حرف دکتر سونوگرافی تصمیم گرفتم همون موقع یه آزمایش قند بدم و جوابش رو تا ظهر بگیرم و ببرم پیش دکتر. برای همین به موبایل دکترم زنگ زدم و ازش خواستم تا تلفنی به مسئول آزمایشگاه بگ...
5 بهمن 1393

شش ماهگی هم تمام شد

اوایل ماه هفتم بارداری رو پشت سر میزام درحالی که تو محل کار مشغله بسیاری دارم و تازه دیشب فهمیدم که رئیسم هم دوباره عوض شده. تازه چند ماه بود که رئیس جدید اومده بود و تازه داشتیم به اوضاع جدید خو میگرفتیم. رئیس جدید رو نمیشناسم و کمی استرس گرفتم. بی خیال هر کسی که بیاد و بره ما نشستیم و کار وخودمون رو انجام میدیم کمی بیشتر و کمی کمتر خیلی تفاوتی نداره. دو هفته ایی هست که عمه شیوا و عزیز رفتن خونه عمه شهلا. بخاطر کمردردش. امیدوارم بهتر بشه. مامان من هم حدود یکماهه که رفته مشهد با دایی غلام و معلوم نیست که کی برگرده. ظاهره اونجا بهشون خوش میگذره. ما تقریبا اینجا تنها موندیم. پنجشنبه ها می رفتم خونه مامانم که دیگه حالا نمیرم. گاهی ه...
22 دی 1393

یه دخمل تو راه داریم

اول آذر ماه بود که برای سونوگرافی مرحله دوم غربالگری رفتم و مشخص شد که نینی جدید ما یه دخمله. خداییش برای من هیچ فرقی نمیکرد اما حس میکنم بابامحسن با شنیدن خبر دختر بودن نینی یه جور خاصی خوشحال شد. خداروشکر. امیدوارم دخملمون هم مثل دانیال نازنینم به سلامتی بدنیا بیاد. برای اتاق دانیال یه تخت نوجوان دو طبقه خریدیم و قراره که اتاقش از حالت انفرادی در بیاد. الان مدتی است که شبها تو تخت خودش تنها می خوابه  البته گاهی نیمه شب بیدار میشه و گریزی به تخت ما می زنه و خودش رو بین ما جا می کنه. درکل به نظرم دانیال این چند وقته بسیار آقاتر شده طوری که مربی های مهد هم اذعان می کردن که رفتار دانیال خیلی عوض شده و کلی از شیطنتهاش کمتر شده و...
19 آذر 1393

دوباره سردرد و سفر مشهد و گم شدن دانیال تو حرم- غربالگری مرحله2

دو سه هفته بعد از آزمایش غربالگری مرحله1 تاسوعا و عاشورا بودو بابا محسن بلیط هواپیما گرفت و رفتیم مشهد. روز تاسوعا خالم اینا نذری داشتن و تا رسیدیم همگی رفتیم اونجا. اون شب خستگی راه باعث سردرد من شد و از ترس اینکه دوباره کارم به بیمارستان نکشه به بابا محسن گفتم برام دیکلوفناک گرفت آخه یادم بود که سر دانیال هم دو بار مجبور شدم دیکلوفناک استفاده کنم و خدارو شکر جزو داروهایی که در صورت درد شدید میشه استفاده کرد. تو مشهد روز اول  (روز تاسوعا) هوا آفتابی و خوب بود روز دوم بارون شدید گرفت و هوا خیلی سرد شد. همگی رفته بود حرم اما نتونستیم بخاطر شلوغی و سرما بریم داخل حرم و برگشتیم خونه. تو راه شوهر خواهرم بخاطر من آش شعله خرید و ...
18 آبان 1393

غربالگری مرحله 1

22 مهر برای آزمایش غربالگری مرحله اول رفتم هم آزماش خونه و هم سونوگرافی. جنسیت این کوچولوی جدید مشخص نشد و دکتر واسعی گفت که الان خیلی کوچکه و. هرچی که بگه بیشتر ذهن ما رو مشغول میکنه. فردای اون روز رفتم و جواب آزمایش رو به دکتر نشون دادم  که خدارو شکر خوب بود و برای 17 آبان برام یه آزمایش غربالگری دیگه نوشت غربالگری مرحله 2 . (فقط آزمایش خون) بعد از آزمایش غربالگری مرحله اول در همون حین که عمو جوادم هم فوت کرده بود محل کارم هم به یه طبقه بالاتر منتقل شده بودو رئیسم هم عوض شده بودو تنها کارشناس اون مدیریت خود من بودم و همه کارها رو سر من ریخته بود و استرس زیادی رو تحمل می کردم میگرنم عود کرد و یه سردرد سه روزه شدید و در نهایت...
18 آبان 1393

فوت عمو جواد

روز جمعه 18 مهر ماه بود که عموی بزرگم عمو جواد بعد از چند ماهی بیماری فوت کرد. خدا بیامرزه. بسیار شبیه به پدر بود و من رو یاد زمانی انداخت که پدرم فوت کرده بود. بهرحال 18 جمعه بود و وقتی خبر رو شنیدیم به بابا محسن که رفته بود سر کلاس دانشگاه خودش خبر دادیم و برگشت و با هم رفتیم بهشت زهرا. دانیال اون روز تمام مدت پیش عزیز و عمه شیوا موند. ماه آخر شب بود که برگشتیم خونه چون تا مراسم تو بهشت زهرا و تموم بشه و بریم ناهار 4 عصر شده بود و بعد که از رستوران اومدیم بیرون دیدم آقای دزد کامپوتر ماشین دایی غلام رو برده و مامانم اینا هم بدون ماشین مونده بودن و کلی گرفتار شدیم و تا برسیم خونه مامانم ساعت 7 شب بود و بعدش هم باید آماده می شدیم و می...
18 آبان 1393

گرفتگی کمر در اواخر ماه دوم بارداری

اواخر ماه دوم بارداری بودم که کمرم گرفت و چون دارو هم نمی تونستم مصرف کنم حسابی کله پا شدم. دو سه بار دکتر رفتم و در نهایت دکتر متخصص مغز و اعصاب بهم گفت که دیسکت تحت فشار و کاری نمی شه کرد و پیشنهاد می کنم حتی پماد هم استفاده نکنی چون هنوز سه ماهه اول بارداری هستی و من حسابی گرفتار شده بودم. کمرم کاملا خم مونده بود و درد شدیدی داشت و غیر از تحمل هم نمی شد کاری کرد تا اینکه بعد از حدود 5 روز کمرم صاف شد و به زندگی عادی برگشتم
18 آبان 1393

خونه جدید عمه شهین

به سلامتی و مبارکی عمه شهین اینا از اجاره نشینی خلاص شدن و برای خودشون خونه خریدن. روز جمعه ظهر همگی رفتیم خونه عمه شهین اینا . بچه ها همگی بودن و مطابق معمول گهگاهی صدای جیغ و داد و دعواشون بلند میشد. عصر بود که عمه شبنم و عمو مجید راه افتادن که برن بیرون یه دوری بزنن و هستی رو هم با خودشون بردن. همون موقع بابامحسن هم که با عزیز اینا رفته بودن خونه دایی یزدون سر بزنن برگشتن و بابا محسن هم به من گفت که دانیال رو حاضر کنم و ما هم بریم بیرون یه دوری بزنیم. آخه قرار بود همگی شام هم خونه عمه شهین بمونیم. دانیال  تا سوار ماشین شد دو دقیقه نشد که خوابش برد و ما برگشتیم خونه و بابا محسن دانیال رو برد بالا و خودمون دو تایی رفتیم و ...
23 شهريور 1393

نی نی پسرخاله محمد (مهرانا)

هفته گذشته روز سه شنبه 11 شهریور نی نی پسرخاله محمد به دنیا اومد. یه دخمل نانازی. تو بیمارستان رفتیم ملاقاتش اما برای دیدن نی نی تازه وارد به خانواده به خونشون نرفته بودیم تا روز سه شنبه که دهمین روز به دنیا اومدن این دخمل ناناز بود. روز پنجشبه عصر با بابایی، خاله زیبا و مامانی (مادربزرگ دانیال) رفتیم خونه پسرخاله محمد و دیدیمشون. اسم این دخمل خانوم رو مهرانا گذاشتن. یعنی الهه نور. مهرانا جان خوش اومدی عزیزم         ...
23 شهريور 1393