دانیالدانیال، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 25 روز سن داره
الیناالینا، تا این لحظه: 9 سال و 29 روز سن داره

دانیال و الینا بهترین هایم

یه خبررررررررر

یه نی نی دیگه تو راهه روزهای آخر تعطیلات تابستونه بود که متوجه شدیم یه نی نی دیگه  تو راه داریم. یکی دو هفته بخاطر یه سری مشکلات پزشکی دو به شک بودیم اما بالاخره هفته پیش دکترم تأیید کرد  هفته شش بارداری رو دارم پشت سر می زارم. البته بخاطر دیابت بارداری که زودهنگام هم به سراغم اومده باید خیلی مواظب باشم. این روزها حالم خوبه و فعلا حالم مثل بارداری قبلی بد نشده و امیدوارم هم که نشه. اگر خدا بخواد فروردین ماه یه نی نی کوچولوی دیگه به جمع خانوادمون اضافه میشه. هنوز به دانیال چیزی نگفتیم اما خودش مدتهاست که به ما می گه برام یه نی نی بخرید. وقتی بچه های کوچولو رو چه دختر باشن و چه پسر تو خیابون و بیرون از خونه میبینه ذوق می کنه...
15 شهريور 1393

کمر درد عمه شهلا - آب بازی دانیال تو خونه

این روزها دیسک کمر عمه شهلا پاره شده و قراره بصورت استراحت مطلق باشه تا شاید دیسکش جوش بخوره. عمهشیوا رفته بود خونه اونها تا به عمه شهلا کمک کنه . آخر هفته دایی کیاو همسرش اومده بودن تهران. من پنجشنبه خونه مامانم بودم و آخر شب برگشتیم خونه و دانیال اون زمان خواب بود . اما صبح روز جمعه رفتم خونه مادرشوهرم و دایی کیا و زن دایی رو اونجا دیدم. عمه شیوا و شهلا هم اومده بودن خونه عزیز. ظهر عمه شبنم هم اومد خونه عزیز. بچه ها رفتن بالا خونه ما و اونجا بازی می کردن. خونه من چندین بار در حد انفجار بریز و بپاش شد . حتی یه بار بچه ها تو خونه آب بازی می کردن و خونه رو خیس کردن. اما عمق فاجعه وقتی بود که وقتی دایی کیا اینا رفتن و  عمه شبنم و ریحانه ه...
15 شهريور 1393

تعطیلات تابستانه

امسال با احتساب مرخصی های اجباری که باید می گرفتیم و المپیاد ورزشی دخترها و پسرها که در دانشگاه برگزار می شد حدود 25 روز تعطیل بود. در اولین روز شروع تعطیلی ما عزیز و عمه شیوا رفتن چالوس. مامانی هم مشهد بود. بابامحسن هم دو هفته اول رو سرکار بود . یکی دو روز رفتیم شهریار خونه خاله زیبا من و دانیال موندیم و  یک روز رفتیم باغ برادر شوهرش و به دانیال حسابی خوش گذشت. تو باغشون استخر داشتن و آلاچیق و .... وقتی ما اونجا بودیم دایی کیا اومده بود تهران اما ما ندیدیمش. بعد برگشتیم خونه و من و دانیال تنها تو خونه بودیم و جای خاصی هم نمی رفتیم. یه بار فقط یه سر خونه خاله شهلا رفتیم و یه نیم ساعتی اونجا بودیم. هفته بعدش دو سه روز رفتم خونه مامانم ای...
10 شهريور 1393

سفری کوتاه ولی مفید به جوار حضرت رضا (ع)

دوشنبه 6 مرداد رو سر کار بودیم هنوز برای تعطیلات فکر خاصی نکرده بودین چند جا رو در نظر داشتیم که در نهایت ساعت 12 شب تصمیم گرفتیم بریم مشهد. عزیز و عمه شیوا هم با ما اومدن. ساعت 2 نیمه شب راه افتادیم و سه شنبه ساعت 15 رسیدیم مشهد. با اینکه شب راه افتادیم ولی اصلا نخوابیدیم و زیاد هم خسته نشدیم. خونه خاله جمیله رفتیم ناهار خوردیم استراحت کردیم کنار هم بودیم و بعد از شام رفتیم حرم حضرت امام رضا (ع) و تا بعد نماز صبح موندیم. البته دانیال رو خوابودنم و گذاشتمش پیش خاله جمیله. تا صبح دو سه بار بلند شده بودو گریه کرده بود و آب خواسته بود. آخه تو ماشین حسابی خسته شده بود و ظهرش هم نخوابیده بود. بالاخره صبح برگشتیم خونه تا ظهر خوابیدیم ناهار خوردیم ...
11 مرداد 1393

شبهای احیا

پنجشنبه عصر تقریبا مثل همه پنجشنبه ها رفتیم خونه مامانی. ساعت 4 عصر بود. بابا محسن و دایی با زحمت استخر بادی دانیال رو که برده بودم خونه مامانی برای دانیال باد کردن. دانیال هم تو حیاط خونه مامانی حسابی آب بازی کرد. انصافا هم هوا خیلی گرم بود و دانیال کلی ذوق زده شده بود. شام خونه مامانی بودیم و آخر شب برگشتیم خونه. جمعه شب بعد از افطار رفتیم خونه یکی از آشنایان که هرساله تو خونه اش مراسم احیا میگیره. عزیز اینا و عمه شبنم زود تر ازما رفته بودن و اونجا بودن. دانیال تو سکوت و تاریکی اونجا دوان نیاورد و نمی تونست یه جا بشینه. آخرش هم یه احیاء نصفه و نیمه گرفتیم و برگشتیم خونه . عزیز اینا که پیاده شدن و رفتن حسینیه دم خونه بابا محسن ...
29 تير 1393

آبله مرغون: خیر حساسیت: بلی

  روز شنبه این هفته 21 خرداد از خاله آتنا خواستم بیاد خونه ما. اومد و افطار کنار من و دانیال بود. برای افطار با دانیال رفتیم نون خریدیم و خلاصه شب بدی نبود. البته دانیال چون ظهر نخوابیده بد خیلی خسته بود. طوری که خودش هی می گفت خوابم میاد. (این حرف از دانیال بعیده) اواخر شب بود که دیدم تن دانیال دونه دونه زده. به مادربزرگش هم نشون  دادم. گفت فکر می کنه گرمی باشه. شب که دانیال خوابید به بابا محسن گفتم حس می کنم امشب تب کنه. حالش عادی نیست. بابا محسن هم شاکی شد که چرا نفوس بد می زنی. بهر حال خوابیدیم و نیمه شب بود که دیدم دانیال از شدت تب به خودش می پیچه و ناله می کنه. تبش خیلی بالا بود. از شانس بد شربت استامینوفن هم نداشتم. پا...
29 تير 1393

تابستان- رمضان

بالاخره تابستان شد. ماه رمضان هم رسید. هوا بسیار گرم و طاقت فرساست. ساعات کاری یکساعت کم شده. 2:15 تعطیل میشیم. دانیال تو مهد کمتر از روزهای قبل می خوابه و وقتی میاد خونه بخاطر اینکه ظهر کمتر از قبل خوابیده کلافه اس . اینجور مواقع نمی خوابه نمیزاره هم من بخوابم. وقتی خسته و خواب آلود میشه انرژی منفی بیشتری داره و کارهای عجیب و خطرناک و شیطنت های عجیب انجام می ده. خلاصه این روزها چند باری حسابی از من کتک خورده. البته دیروز که به هر نحوی بود عصر خوابوندمش و وقتی بیدار شد خیلی سرحال و آروم بود. تو این دو سه هفته اخیر 3 بار نزدیک بود گم بشه یکبار تو فروشگاهی که خاله مهدیه هست رفته بود و پشت صندلی ها قایم شد و ما رو حسابی ترسوند باب...
18 تير 1393

تولد 2 سالگی رادین خونه جدید عمه شهلا

روز 24 خرداد شنبه شب عمه شهلا تولد رادین رو تو خونه جدیدشون گرفت. رادین جان تولدت مبارک بقیه عکسها در ادامه مطلب     اینجا دانیال کلاه رادین رو گذاشته سرش و من به زور تونستم ازش بگیرم. کلی هم دعواش کردم اما آخر سر عمو حمید کلاه رو به دانیال داد و تا آخر وقتی که خونه عمه شهلا بودیم کلاه تو دست دانیال بود   ...
26 خرداد 1393

تولد چهار سالگی دانیال جشن خانوادگی

23 خرداد که مصادف با نیمه شعبان هم بود روز تولد چهار سالگی دانیال بود. روز 23 خرداد قرار بود عمه شبنم و عمو مجید برن عروسی، عزیز اینا هم می خواستن برن فیروزکوه و تو مراسم ختم یه بنده خدا شرکت کنن برایه مین تصمیم گرفتم که پنجشنبه شب برای دانیال تولد بگیرم. چون عمه شهلا و عمو محمد بابای هستی هم پنجشنبه شب نمی تونستن بیان تولد بالاخره افتاد 21 خرداد یعنی چهارشنبه شب. قصدم این بود با توجه به اینکه هنوز کولر خونه رو راه ننداخته بودیم و مهمونی توی خونه هم دردسرهای خاص خودش رو داره بریم بیرون و تو یه رستوران خوب برای دانیال جشن تولد بگیرم که البته هم گرفتیم. بهرحال هرچند که عمه شبنم اینا هم عروسی نرفتن و عزیز هم روز جمعه نرفت فیروزکوه اما بساط جشن ...
26 خرداد 1393

تولد چهار سالگی دانیال در مهد کودک

روز 12 خرداد تو مهدکودک برای بچه های متولد خرداد تولد گرفتن. من و بابا محسن هم برای دانیال یه کیک انگری برد که خود دانیال جان انتخاب کرده بود و وسایل جانبی دیگه رو خریدیم و من هم برای اولین بار با خیال راحت رفتم مهد و برای دانیال تولد گرفتیم . (رئیسم نبود). راستی عمه شیوا هم اومد و تو جشن دانیال بود. دانیال مثل همیشه با دیدن من به من چسبید و اصلا منو رها نمی کرد من هم اون روز برای اینکه ناراحتش نکنم  بعد از اینکه تو مهدکودک بهش ناهار دادم و خورد دانیال رو  بردم اداره پیش خودم و براش کارتون گذاشتم و با هم بودیم. البته ساعت 1 باید می رفتم یک کلاس ضمن خدمت که تو یه سالن آمفی تأتر بود و شرکت کننده های زیادی توش بودم. دانیال اونجا دور س...
17 خرداد 1393