دانیالدانیال، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 27 روز سن داره
الیناالینا، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه سن داره

دانیال و الینا بهترین هایم

عکسهای دی ماه

  دانیال و ماشین جدید دوشنبه ٢٥ دی ماه با بابامحسن و دانیال رفتیم و برای دانیال این ماشین رو خریدیم دانیال حسابی ذوق زده اس و مدام با ماشینش بازی می کنه حسام کوچولو که تازه به جمع خانواده اضافه شده. اینجا ده روزه است و تو خونه خودشون ازش عکس گرفتم دانیال و هستی  چند روز قبل از به دنیا اومدن حسام کوچولو ریحانه و رادین رادین و دانیال ای قربون اون خنده و ژستت برم این هم کلاه انگری برد که بابا محسن برای دانیال جایزه خرید     ...
30 دی 1391

عکس های آذر ماه 91

عکسهای آذر ماه ٩١ دانیال روزی که برف اومد جلوی مهدکودک بابامحسن درحالی که داره برفای ماشین رو پاک می کنه و دانیال تو ماشین نشسته رادین کوچولو ریحانه موچولو با دانیال خونه عزیز و چند تا عکس از منظره برفی     ...
6 دی 1391

شب یلدا. تولد خاله جون

چهارشنبه شب دایی غلام اومد دنبالم و من و دانیال رو برد خونه مامانی. پنجشنبه شب یلدا بود. شب یلدا روز تولد خاله جمیله بود و بعد از سالها در شب تولدش کنار هم جمع شدیم. این هم امیرحسین (به قول دانیال امی خسین) که اون هم 27 آذر تولدش بود. قربونت برم خاله جون تو چقدر کوچولو و مظلومی  غروب پنجشنبه با خاله جمیله و دایی غلام رفتیم جمهوری و بهارستان. بابا محسن هم وقتی جمهوری بودیم به ما ملحق شد و دایی رو فرستادیم خونه و ما با بابا محسن رفتیم بهارستان و برگشتیم خونه مامانی. خاله زیبا و مامانی بساط شب یلدا رو جور کرده بودن و حسابی خوش گذروندیم. دانیال یکی دوبار گریه غزل رو درآورد. اون شب حسابی خوش گذشت و آخرشب هم موقع کفش پوشیدن حسابی خندی...
3 دی 1391

عکس 4×3

چند وقت بود که مهدکودک چند تا عکس سه درچهار از دانیال رو خواسته بود. هفته پیش بالاخره وقت کردیم و رفتیم ازش عکس انداختیم. دانیال موقع عکس انداختن خیلی آروم بود و اصلا تکون اضافه ایی نخورد. دو تا عکس انداخت که از هر دو تاش خوشمون امود. یکی با لبخند و یکی معمولی. از هر دو چاپ کردیم. این هم عکسهاش ی ...
29 آذر 1391

سالگرد فوت پدرم

هم زمان با روز تولدم، پنجشنبه  16 آذر سیزدهمین سالگرد فوت پدرم هم بود. دو سه سالی هست که تو این روز آش می پزیم و میریم سر مزار پدرم و خیرات می کنیم. چهارشنبه شب و پنجشنبه تا ظهر مشغول برقراری بساط آش تو خونه مامانی بودیم. پنجشنبه ظهر رفتیم سرخاک. خوشبختانه بارون بند اومده بود. بعدش هم رفتیم سرخاک آیدا. قسمت قطعات جدید چه قیامتی بود. هم خیلی ترافیک و شلوغ بود و هم چون قطعات جدید بودن و سیمان کاری نشده بود و بارون هم اومده بود تمام لباس و کفشمون پر شد از گل و لای. وقتی برمی گشتیم خونه دانیال تو بغل خاله زیبا خوابش برد و تو خونه هم یه یک ساعتی خوابید و من هم کنارش چرتی زدم. دیروز هم صبح زود بیدار شدیم و کارهامون رو کردیم و رفتیم مسجد...
25 آذر 1391

صورت دانیال و آبگوشت

مدتیه که عمه شهلا بخاطر کمردردش اومده خونه عزیز تا کمی بهتر بشه. این روزها بیشتر میریم خونه عزیز. دیشب هم رفته بودیم. قبل از آمده شدن شام دانیال گرسنه شد و غذا خواست. من هم براش آب گوشت شب قبل رو گرم کردم و ریختم تو کاسه و براش نون خرد کردم. دانیال روبروی من نشسته بود و منتظر بود تا غذاش سرد بشه. در همین موقع دانیال تو یک حرکت عجیت غریب خواست خودش رو جا به جا کنه که با صورت رفت تو کاسه آبگوشت. من چنان جیغی کشیدم که همه از جا پریدن. قلبم داشت میومد تو دهنم. فکر کردم صورت بچه سوخت. سریع صورتش رو با دستمال پاک کردم و سریع صورتش رو شستم. خوشبختانه آبگوشت کمی سرد شده بود و صورت دانیال نسوخته بود. فقط کمی ترسید. خدا یا شکرت.  ...
21 آذر 1391

عوض شدن کلاس دانیال -برنامه عمو قناد و تولد ریحانه- روز خانواده

چهارشنبه ک رفتم دنبال دانیال خاله ساناز منوکشید کنار و گفت که دانیال کلاسش عوض شده. خیلی تعجب کردم و دلیلش رو خواستم. گفت که تعداد کلاس خاله بهاره و خاله مرضیه زیاد بوده و اونها مجبور شدن یه کلاس اضافه درست کنن. یه کلاس بین دو نیم تا  سه ونیم ساله ها. اما نمی دنم چرا از کلاس خاله بهاره فقط دانیال و سپهر رفتن تو اون کلاس. اگر قرار بود بچه های بزرگتر برن خوب بچه های از دانیال بزرگتر هم بودن. تازه دانیال خوب هم حرف نمی زنه. هنوز جمله بندیش خوب نشده و حرف زدنش نیاز به مترجم داره. اون روز خاله ساناز گفت ما حواسمون هست و نمیزاریم بهش بد بگذره و ...خلاصه با ناراحتی به خاله ساناز گفتم که ببین تا حالا هرچی شده من چیزی نگفتم. اون جریان خاله نازی...
7 آذر 1391

دانیال و محرم 91

 دانیال در شب تاسوعای حسینی خیابان بریانک   ظهر عاشورا محله خودمون دانیال داره با زحمت زنجیر میزنه (زنجیر براش بزرگ بود ولی اصلا کوتاه نمی اومد و میخواست اون هم مثل بقیه مردها زنجیر بزنه) عمو مجید بابای ریحانه دانیال داره کالسکه رادین رو راه میبره رادین کوچولو هستی داره واسه کالسکه رادین گریه میکنه و میخواد توش بشینه ...
7 آذر 1391

پنجشنبه 2 آذر خونه عمو بهنام

پنجشنبه شب شام خونه عمو بهنام دعوت بودیم. به زور دانیال رو ظهر خوابوندم که شب سرحال باشه. خیلی ذوق داشت که زودتر بریم و با کیان بازی کنه.بالاخره رفتیم و دانیال اونجا حسابی با کیان بازی کرد.  کیان کوچولو بچه عمو بهنام دوست بابامحسن و خاله پریا دوست منه. کیان سه ماه از دانیال کوچکتره. این دو تا وروجک گاهی هم سر اسباب بازی ها دعواشون میشد ولی به هر حال به خیر و خوشی گذشت. اون شب خاله پریا خیلی زحمت کشیده بود و بخاطر بچه ها لازانیا هم کنار غذاش درست کرده بود که حسابی خوشمزه بود. دانیال و کیان     ...
7 آذر 1391