شب یلدا. تولد خاله جون
چهارشنبه شب دایی غلام اومد دنبالم و من و دانیال رو برد خونه مامانی. پنجشنبه شب یلدا بود. شب یلدا روز تولد خاله جمیله بود و بعد از سالها در شب تولدش کنار هم جمع شدیم.
این هم امیرحسین (به قول دانیال امی خسین) که اون هم 27 آذر تولدش بود. قربونت برم خاله جون تو چقدر کوچولو و مظلومی
غروب پنجشنبه با خاله جمیله و دایی غلام رفتیم جمهوری و بهارستان. بابا محسن هم وقتی جمهوری بودیم به ما ملحق شد و دایی رو فرستادیم خونه و ما با بابا محسن رفتیم بهارستان و برگشتیم خونه مامانی. خاله زیبا و مامانی بساط شب یلدا رو جور کرده بودن و حسابی خوش گذروندیم. دانیال یکی دوبار گریه غزل رو درآورد. اون شب حسابی خوش گذشت و آخرشب هم موقع کفش پوشیدن حسابی خندیدیم. من انقدر خندیدم که حالت تهوع گرفتم. دانیال هم که من رو دیده بود به بقیه می گفت:
مامانی مرد مامانی خندید مرد
وای من تا میومدم خودم رو جمع و جور کنم دوباره یکی یه چیزی می گفت که من دوباره خندم میگرفت خلاصه اون شب مامانم و خاله زیبا اصرار کردن که قبل از اینکه صدقه کنار بزاریم بیرون نریم و اسفند دود کردن که خنده هامون خدایی ناکرده تبدیل به گریه نشه که خدارو شکر هم نشد.
دیشب (جمعه) دانیال شام خورد ولی بعدش انقدر الکی بالا و پایین پرید و خندید که بالاآورد و بعدش هم یه نصفه پرتغال خورد. هنوز پرتغال تو دستش بود که یهو روی زمین ولو شد و خوابش برد. بدون بالشت و پتو. من و بابا محسن یه لحظه ترسیدیم که خدایی نا کرده اتفاقی براش نیفتاده باشه ولی وقتی دقت کردیم دیدیم که خوابش برده و چیزی نیست. خلاصه از اون معدود شب هایی بود که دانیال خیلی سریع خوابش برد. (آلبته دارو های سرماخوردگیش هم خواب آور بود)