دانیالدانیال، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره
الیناالینا، تا این لحظه: 9 سال و 20 روز سن داره

دانیال و الینا بهترین هایم

شنبه 31 اردیبهشت 91

1391/3/2 9:30
333 بازدید
اشتراک گذاری

روز شنبه بخاطر کمر درد شدید تو خونه بودم (استعلاجی داشتم) اما از اقبال خوش من دانیال هم مریض بود و تا صبح تب داشت و ناله می کرد. حالا من هم با اون کمر درد بیچاره شدم تا دانیال رو جمع و جور کنم. صبح از ساعت ٧:٣٠ بیدار شدم و دیگه نتونستم بخوابم. انقدر سردرد گرفته بودم که ناشتا دوتا قرص آکسار خوردم تا سرپا بمونم. دانیال ساعت ٩:٣٠ بیدار شد. هرکاری که کردم صبحانه نخورد فقط کمی چای با عسل و آبلیمو خورد . بعد برای اینکه سرگرم بشه رفتیم پایین خونه عزیز. اونجا هم چیزی نخورد فقط یه تکه نون گرفت دستش که نفهمیدم آخرش خورد یا نه. بعدش هم با هستی بازی کرد البته بازی که چه عرض کنم جنگ جهانی. تا چشم بر می دشاتیم همدیگه رو می زدن و سر اسباب بازی ها با هم دعوا میکردن تا ظهر شد. ناهار رو چند قاشقی از دست بابا بزرگش خورد. نمی دونم چه حکمتی داره که دانیال وقتی کسی رو دور و برش می بینه از دست من چیزی نمی خوره و می خواد که از دست بابابزرگ، ‌عمه و یا .. غذا بخوره. (خدا شانس بده). بیخیال. البته از یک نظر برای من خوبه چون راحت می شینم و غذام رو می خورم و کس دیگه ایی زحمت غذا دادن به دانیال رو می کشه.

اون روز دانیال رو ساعت ٤ به زور و بلا بردم بالا و خوابوندم. تا ساعت ٧ خوابید. بیدار که شدیم یک بند هستی (شستی) رو صدا کرد اما هستی با مامانش و باباش رفته بود بیرون. وقتی رفت پایین دید هستی نیست خیلی حالش گرفته شد و هی می گفت شستی شستی. به عمه شیوا گفتم دانیال رو ببر بیرون یه دوری بزنه اونهم اصرار کرد که خودت هم بیا بعد با عمه شیوا و دانیال رفتیم پارک دم خونمون. هنوز کمی نگذشته بود که موبایلم زنگ زد . داداشم بود که اومده بود پشت در خونه ما مونده بود. بهش گفتم ما تو این پارکیم بیا اونجا . اون هم اومد. دانیال از دیدن دایی غلام حسابی ذوق زده بود . باهاش توپ بازی و بدو بدو کرد. بعد رفتیمخونه بابا محسن هم همون موقع اومد. دایی غلام زیاد نموند و یه چایی خورد و رفت. اما دانیال پشت سرش حسابی گریه کرد. بعدش برای ا ینکه دانیال آروم بشه رفتیم پایین خونه عزیز. هستی و مامانیش برگشته بودن. اما عمه شیوا می خواست بره تا سوپرمارکت چیزی بخره و هستی رو هم داشت با خودش می برد. دانیال و هستی سر روسری که دست دانیال بود حسابی دعوا کردن. هرچی عمه شهین روسری جدید می آورد به دانیال می داد و اون یکی روسری رو ازش میگرفت و می داد به هستی باز هستی همونی رو می خواست که دست دانیال بود. آخر سر روسری های عمه شهین تموم شد و هستی با چهار تا روسری تو دستش همراه عمه شیوا رفت سوپرمارکت . دانیال موند و گریه. گریه گریه گریه. تب هم که داشت دیگه غوز بالا غوز. بابا محسن با شنیدن صدای گریه دانیال حسابی عصبانی شد که اگر دانیال رو نمی بردی پایین اینجوری نمی شد و ... آخرش هم من مقصر شدم. ناراحت به هر حال داروی دانیال رو با هر مصیبتی بود دادم و دانیال خوابید. ام ادوباره تا صبح از شدت تب ناله کرد و ناله کرد. من هم حسابی کم آورده بود طوری که می خواستم نصف شبی گریه کنم. داروهای خودم خواب آور بود اما بخاطر ناله ها و تب دانیال نمی تونستم بخوابم. اصلا می ترسیدم خوابم ببره تب دانیال بره بالا و خدایی نکرده طوری بشه. خلاصه اون شب هم گذشت.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

محمد
2 خرداد 91 23:52
سلام. انشاالله همیشه در صحت و سلامت باشی ابجی . راستی مگه داش محسن خونه نبود که از دانیال مواظبت کنه


سلام. قربونت. تو که می دونی محسن جان در این جور مواقع اکثراً فرار رو بر قرار ترجیح میده.
مامان کسرا
3 خرداد 91 9:10
خسته نباشید انشالله که بابا ها هم یک کمی

احساس مسئولیت کنن


مرسی عزیزم. انشااله.