جمعه 29 اردیبهشت 91
از شدت کمر درد داشتم میمردم. با اینحال برای جمع و جور کردن دانیال از جام بلندشدم. مادر بابا محسن اومد حالم رو پرسید و هستی هم اومده بود بالا با دانیال بازی کنه. بعد از کمی بازی عزیز هستی و دانیال رو برد پایین تا کمی بخوابم. اما هی دانیال می اومد بالا و من بیدار می شدم. بالاخره ظهر عمه شهین برام ناهار آورد و هستی و دانیال هم دنبالش اومدن و نرفتن پایین. بعدش هم بابا محسن اومد و ناهار خورد و دانیال که حسابی خسته بود خوابید و من هم کمی در آسایش خوابیدم.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی