دانیالدانیال، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 17 روز سن داره
الیناالینا، تا این لحظه: 9 سال و 21 روز سن داره

دانیال و الینا بهترین هایم

یکشنبه 1 خرداد 91

1391/3/2 9:56
363 بازدید
اشتراک گذاری

شب قبل تا صبح بیدار بودم و صبح هم از شدت سر درد بیخیال خواب شدم و بلند شدم و ناشتا مثل روز قبل دو تا آکسار خوردم تا رو پا بمونم. بعدش هم تا دانیال خواب بود دوش گرفتم و به کارهام رسیدم. دانیال ساعت ٩ بیدار شد و یک راست رفت تو بالکن. داروهاش رو دادم (+ فروگلوبین که اشتها آور هم هست) و گذاشتم تو بالکن بازی کنه آخه خنک بود و واسه تبش خوب بود. بعدش هم مثل روز قبل رفتیم پایین خونه عزیز باز دانیال چیزی نخورد و با هستی بازی و جنگ و ... من برای رسیدیگی به کارهای خونم رفتم بالا اما دانیال و هستی هم پشت بند من اومدن بالا. دانیال دیگه گرسنه شده بود براش ماکارونی گرم کردم اما هستی نخورد و رفت پایین. دانیال ماکارونی خورد. خدا رو شکر. هنوز غذاش تموم نشده بود که عمه شیوا زنگ زد که بیا ناهار پایین. دانیال با شنیدن صدای تلفن و حرف درباره پایین رفتن بدو بدو غذاش رو ول کرد و رفت دم در تا بریم پایین. وقتی رفتیم پایین از دست من چیزی نخورد اما حسابی از دست عمه شهین ناهار خورد (نوش جونش). بعد هم مثل همیشه با هستی جنگ و بازی و بعد رفتیم بالا و خواب تا ساعت ٧. ساعت ٧ غروب دانیال رو حاضر کردم بریم تو پارک دم خونه به شهین هم گفتم اما هستی خواب بود و عمو محمد هم اومده بود اما عمه شهین گفت که بعد از دادن چایی به عمو محمد میاد پارک . من و دانیال یه نیم ساعتی تو پارک تنها بودیم

 دانیال

 

دانیال

دانیال

دانیال

دانیال

 تا اینکه عمه شهین و عمه شیوا اومدن. هستی هنوز خواب بود و بابا محمدش پیشش مونده بود. دانیال تو پارک رفت سراغ شیر آبی که داشت باغچه ها رو آبیاری می کرد. چون تب داشت و می خواستم خنک بشه کاری به کارش نداشتم و گذاشتم حسابی آب بازی کنه.

 دانیال

دانیال

 

 اما موش آب کشیده شده بود. برای همین رفتم خونه و بدون اینکه به بابا محسن چیزی بگم ساک لباسش رو برداشتم و برگشتم پارک. بابا محسن اومده بود خونه و داشت با عموم محمد صحبت می کرد و متوجه من نشد. به هر حال وقتی برگشتم پارک عزیز و مادر جون هم نمازشون رو تو پارک خونده بودن و اومده بودن تو پارک. لباسهای دانیال رو عوض کردم و بعد از چند دقیقه بابا محسن هم با یه هندونه خنک اومد تو پارک. عمو محمد هم که حوصلش تنهایی سررفته بود هستی رو بیدار کرد و پشت بند بابا محسن اومد تو پارک. دیگه جمعمون جمع بود. کلی خندیدیم و هندونه خوردیم.

دانیال و هستی

دانیال و هستی

بعدش هم رفتیم خونه و هستی هم دنیال دانیال اومد بالا و بعد از نیم ساعت بازی صلح آمیز دانیال دنبال هستی رفت پایین و تو بغل بابابزرگش شام آبگوشت خورد. ساعت 11 دیگه خسته شده بود و داشت می اومد بالا که هستی هم دنیالش گریه میکرد و عمه شهین هستی رو هم آورد بالا. بعد یا یه مصیبتی هستی رضایت داد که دانیال باید بخوابه آخه فرداش میخواد بره مهدکودک و ... دانیال هم پشت هستی گریه کرد اما زود خوابوندمش و قضیه به خیر و خوشی تموم شد. اون دانیال از خستگی بود یا حالش بهتر شده بود نمی دونم ولی خوب خوابید و من هم یه دو سه ساعتی چشم رو هم گذاشتم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

پریا
2 خرداد 91 14:29
خدا رو شکر که دانیال حالش بهتر شده. انشاء الله که خوب خوب بشه و همیشه سالم باشه. چقدر سخته که آدم خودش مریض باشه، اونوقت بخواد از یه بچه مریض هم نگهداری کنه. دعا می کنم که همیشه سالم و سرحال باشید و بدیها ازتون دور باشن.


مرسی عزیزم