سه شنبه 19 اردیبهشت91
دیروز بابا محسن میخواست بره نمایشگاه کتاب. کار اداری داشت. بهش گفتیم ما رو هم ببره اما اون گفت که گرمه و با بچه اسیر میشیم به اضافه اینکه باید با تاکسی بره چون پلاک ماشینش زوجه و نمیتونه باماشین خودش بره. به هرحال من و دانیال رفتیم خونه و بابایی رفت نمایشگاه و قرار شد ما رو یه وقت دیگه ببره. تازگی ها دانیال تا می رسه خونه هنوز لباس هاش رو در نیاورده سینه خیز از زیر مبل میره سمت پنجره بالکن و میره تو بالکن بازی می کنه . من هم اصراری ندارم که بیاد تو اتاق آخه طفلک از صبح تا شب که نمی تونه تو فضای بسته اتاق بمونه. برای همین دیروز یه تیکه فرش کوچیک تو بالکن پهن کردم و خودم هم رفتم کنارش نشستم و بهش لیمو شیرین دادم خورد. بعد از یه نیم ساعتی برا...