دانیالدانیال، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 7 روز سن داره
الیناالینا، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 11 روز سن داره

دانیال و الینا بهترین هایم

سه شنبه 19 اردیبهشت91

دیروز بابا محسن میخواست بره نمایشگاه کتاب. کار اداری داشت. بهش گفتیم ما رو هم ببره اما اون گفت که گرمه و با بچه اسیر میشیم به اضافه اینکه باید با تاکسی بره چون پلاک ماشینش زوجه و نمیتونه باماشین خودش بره. به هرحال من و دانیال رفتیم خونه و بابایی رفت نمایشگاه و قرار شد ما رو یه وقت دیگه ببره. تازگی ها دانیال تا می رسه خونه هنوز لباس هاش رو در نیاورده سینه خیز از زیر مبل میره سمت پنجره بالکن و میره تو بالکن بازی می کنه . من هم اصراری ندارم که بیاد تو اتاق آخه طفلک از صبح تا شب که نمی تونه تو فضای بسته اتاق بمونه. برای همین دیروز یه تیکه فرش کوچیک تو بالکن پهن کردم و خودم هم رفتم کنارش نشستم و بهش لیمو شیرین دادم خورد. بعد از یه نیم ساعتی برا...
20 ارديبهشت 1391

هشتگرد 13 اردیبهشت

چهارشنبه ١٣ اردیبهشت رفتیم خونه و وسایلمون رو جمع کردیم آخه میخواستیم بریم خونه عمه شهین. معمولاً اسم خانم ها بد در رفته که دیر آماده می شن اما این بار بابا محسن بود که خیلی دیر آماده شد . ما بالاخره ساعت٧:١٥ راه افتادیم. کمی ترافیک بود اما خوب رسیدیم ساعت ٨:٤٥ بود که رسیدیم خونشون. دانیال و هستی کمی با هم بازی کردن. دانیال و هستی با صلح و صفا در حال بازی بعد از شام عمه شهین فلاسک چای و میوه و آجیل برداشت و رفیتم یه دوری زدیم. آپارتمانهای شهرجدید رو دیدیم که خیلی هم شیک ساخته شده بود. بعد هم رفیتم پارک تا بچه ها بازی کنن. بقیه عکسها و مطالب رو تو ادامه مطلب ببینید     ...
17 ارديبهشت 1391

چند تا عکس قدیمی

اینجا چند تا عکس قدیمی که تو دوربین عمه شهین بود رو می زارم. قیافه این دو تا وروجک رو با اون دم کنی های روی سرشون بقیه عکسها در ادامه مطلب    تو تا وروجک تو بغل بابابزرگ پارک پرواز فروردین 91   رستوران سیدنی هستی و دانیال تو بغل عمو محمد     ...
17 ارديبهشت 1391

عکسهای دانیال و دوستان توحیاط مهدکودک

روز شنبه ظهر بابابزرگ اومد دنبالمون و دانیال نتونست زیاد تو حیاط مهدکودک بازی کنه. اما همون قدر هم که بود فقط داد میزد و می گفت صدف صدف. صدف داشت تاب بازی می کرد.  این دو تا عکس مربوط به روز شنبه است. صدف خانم نازنازی در حال تاب بازی دیروز ظهر دانیال حسابی تو حیاط مهد بازی کرد. دانیال با هانیه دخمل خاله سمیه تو چرخ و فلک خراب مهدکودک بازی کرد بعد با صدف از سرسره بالا رفتن و با امیرعلی اله کلنگ بازی کرد و ... تازه دیروز وقتی رفتم دنبال دانیال خاله رویا دوباره از جریان عشقی دانیال و صدف تعریف کرد و گفت که دیروز وقتی ریحانه دستش رو دورگردن صدف انداخته بوده و صدف نمیتونسته فرار کنه دانیال رفته تا و دس...
4 ارديبهشت 1391

هفته آخر فروردین

روز چهارشنبه 30 اردیبهشت استعلاجی داشتم و تو خونه موندم تا استراحت کنم. کسی فکر نمی کرد که با دانیال امکان استراحت کردن وجود داشته باشه اما باید به عرض برسونم که پسرم خیلی هم پسر خوبی بود و تا ساعت 10و30 دقیقه خوابید. من هم خدا وکیلی هرکاری کردم بیشتر از ساعت 10 بخوابم نتونستم و دیگه بدن درد گرفته بودم از خواب زیاد. اون روز رو واقعا تو خونه استراحت کردم و کار خاصی نداشتم. پنجشنبه مهمونی خونه خاله زیبا شهریار دعوت بودیم عصری یه سر هم خونه پسرخاله علی هم رفتیم و با اونا برگشتیم خونه خاله زیبا. مامانی و پسرخاله محمد و نامزدش هم بودن. خوش گذشت. تقریبا نصف شب بود که برگشتیم خونه و از شانس بد بابایی کلید در ساختمون رو پیدا نکرد و م...
2 ارديبهشت 1391

عکسهای دانیال تو مهد 27 فروردین 91

ظهر که رفتم مهدکودک دانیال گیر داد به کمد اسباب بازی ها و خانم سیفی هم یه ماشین قرمز کوچولو بهش داد و دانیال حسابی سرگرم شد و با هانیه دختر خاله سمیه و یه پسرکوچولو به نام مهدی شروع به بازی کرد. بعدش هم هوس می می کرد و کمی هم تو کلاسها چرخید تا ساعت 3و ربع بشه و بابایی بیاد دنبالمون. تو اون وسط مسط ها صدف رو دید که دارن میبرن تحویل مامانش بدن از من جدا شد و بدو بدو رفت دست صدف رو گرفت و با اوناز پله های مهد اومدن پایین و صدف رو تا کنار مامانش همراهی کرد و تحویل مادرش داد  بعدش باهاش بای بای کرد وبرگشتیم تو اتاق مادران. دانیال با هلیا بیسکویت خوردن و تو موبایل من حسنی نگاه کردن و مطابق معمول هم کمی با محیا درگیری و جیغ و جیغ کشی داشتن....
28 فروردين 1391

پنجشنبه و جمعه 24 و 25 فروردین

چهارشنبه شب وقتی از پارک برگشتیم خونه دیدم عمه شهین دانیال پیغام گذاشته که پنجشنبه شب میان خونه ما. پنجشنبه صبح سرم خیلی درد میکرد  مسکن خوردم و بیحال بودم و تا ظهر نتونستم کاری انجام بدم. ظهر پنجشنبه تازه شروع کردم به آماده کردن ابزار پذیرایی. بابا محسن هم رفت کمی خرید کرد و برگشت و دوباره رفت بیرون تا ماشینش رو ببره کارواش. دانیال حسابی پشت سر باباش گریه کرد و بهانه گرفت و نمیذاشت من کار کنم. برای همین مجبور شدم زنگ بزنم به محسن که برگرده خونه. اون هم گفت که دانیال رو آماده کنم تا ببرتش بیرون و من هم با خیال راحت به کارهام برسم. در نهایت دانیال با بابایی رفت بیرون و من مشغول کار شدم. راستی اون روز زنگ زدیم عمه شهلا  هم...
27 فروردين 1391