دانیالدانیال، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 15 روز سن داره
الیناالینا، تا این لحظه: 9 سال و 19 روز سن داره

دانیال و الینا بهترین هایم

سه شنبه 19 اردیبهشت91

1391/2/20 8:56
295 بازدید
اشتراک گذاری

دیروز بابا محسن میخواست بره نمایشگاه کتاب. کار اداری داشت. بهش گفتیم ما رو هم ببره اما اون گفت که گرمه و با بچه اسیر میشیم به اضافه اینکه باید با تاکسی بره چون پلاک ماشینش زوجه و نمیتونه باماشین خودش بره. به هرحال من و دانیال رفتیم خونه و بابایی رفت نمایشگاه و قرار شد ما رو یه وقت دیگه ببره.

تازگی ها دانیال تا می رسه خونه هنوز لباس هاش رو در نیاورده سینه خیز از زیر مبل میره سمت پنجره بالکن و میره تو بالکن بازی می کنه . من هم اصراری ندارم که بیاد تو اتاق آخه طفلک از صبح تا شب که نمی تونه تو فضای بسته اتاق بمونه. برای همین دیروز یه تیکه فرش کوچیک تو بالکن پهن کردم و خودم هم رفتم کنارش نشستم و بهش لیمو شیرین دادم خورد. بعد از یه نیم ساعتی برای انجام کارهای خونه برگشتم تو اتاق و دانیال هم دنبال من اومد. گرسنه بود. بهش تخم مرغ عسلی دادم. خوشش اومد و باز هم می خواست برای همین سه بار جداگانه مجبور شدم براش تخم مرغ رو عسلی کنم و بدم بخوره. (هزار ماشااله، چشمم کف پات مادر) نوش جونش. ساعت 7 بابا محسن برگشت خونه و دانیال با بابایی هندونه خورد و دیگهحسابی خوابش می اومد. ساعت هفت و نیم تا هشت و نیم خوابید. من هم خوابیدم اما انقدر سرم درد می کرد و خوابهای بد دیدم که حالم بد شد. ساعت هشت و نیم بیدار شدم و با دانیال یه سر رفتیم خونه عزیز. اولش دانیال عنق بود و از بغل من پایین نمی رفت اما بعدش با عمه شیوا بازی کرد و کلی موهاش رو کشید و چای و شکلات خورد. چند باری هم هستی رو صدا کرد و گفت استی استی. عزیزش هم تا ازش می پرسه عزیز رو چند تا دوست داری میگه سیتا (سه تا). ای قربون اون شیرین زبونی هات برم.

ساعت 9و نیم به هوای اینکه شاید بابایی ما رو ببره بیرون یه دوری بزرنیم برگشتیم بالا . اما هرچی به بابامحسن اصرار کردیم حاضر نشد ما رو ببره بیرون. برای همین دوباره با دانییال رفتم تو بالکن و با هم کمی توپ بازی کردیم. بعدش هم چند برگشتیم تو خونه و شام خوردیم. دانیال هم تو جمع کردن سفره کمک می کرد. سفره، دوغ، زیر قابلمه یی، نون و دستمال و ... رو دونه دونه از من می گرفت و می برد آشپزخونه می داد به بابایی. دست پسر گلم درد نکنه.

دانیال در حال بالا رفتن از میز ناهارخوری و رسیدن به کلیدهای برق

دانیال

بعد از شام چندتا هم ازت عکس گرفتم

این لباس رو عمو محمد شوهر عمه شهین سال گذشته وقتی رفته بود ماموریت بوشهر براش آورد.

دانیال اینجا ژست گرفته

دانیال

 

دانیال

جیگر مامان اینجا داره واسه مامانش میخنده

دانیال

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

محمدامین
20 اردیبهشت 91 17:31
باعرض سلام و احترام. امیدوارم خوب.خوش.سلامت باشید.خطاب به بابامحسن ای تنبل دانیال و مادرشو که نمایشگاه کتاب نبردی یه گشت کوچولو هم تو شهر نبردی زودباش باید جبران کنی روز مادر نزدیکه یه سرویس طلا [22عیار] تقدیم به بهترین مادر دنیا [مامان دانیال]


سلام. مرسی آقا محمد امین. لطف داری ولی بعید می دونم بابا محسن از این هدیه ها بگیره.
مامان امیررضا
22 اردیبهشت 91 11:56
همیشه خندان باشی عزیزم.
درزیباترین واژه بر لبان آدمی واژه مادر است. زیباترین خطاب مادر جان است. مادر واژه ایست سرشار از امید و عشق. واژه ای شیرین و مهربان که از ژرفای جان بر می آید. روزت مبارک مادر


مرسی عزیزم روز شما هم مبارک
معصومه از چالوس
31 اردیبهشت 91 11:46
چندیست زیاران قدیمی خبری نیست - از آن همه خوبی و محبت اثری نیست- چشمم به در وگوش بگوشی و دلم تنگ - در کوچه تنهایی ما رهگذری نیست. دانیال جون عکسات خیلی قشنگن چون خودت خیلی قشنگی


سلاااااااااااااام. مرسی عزیزم. خیلی لطف کردی که به وبلاگ دانیال سر زدی. قربون محبتت عزیزم