دانیالدانیال، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره
الیناالینا، تا این لحظه: 9 سال و 26 روز سن داره

دانیال و الینا بهترین هایم

دانیال در اداره مامان

دانیال تا همین چند روز پیش وقتی از مدرسه تعطیل می شد می اومد اداره من. و وقتی که می اومد نه اینکه بشینه و تکلیفش رو انجام بده و یا نه اینکه بشینه و استراحت کنه. حتی ناهار هم نمی خورد. هیجان داشت. به شدت. می خواست فقط بره و با بچه های همکارا بازی کنه. ولو به زور و دعوا. اگر هم خدایی نکرده تو اتاق نگهش می داشتم از پنجره می رفت تو بالکن و همکارا بودن که با جیغ و داد می اومدن سراغم که ای وای الان از بالکن می افته و جنگ اعصابی که من داشتم یک بار هم چنان تو پله ها افتاد زمین که کل ساختمون دورش جمع شدن . بعد از چند دقیقه گریه شدید و جیغ و داد وقتی سر ش رو بلند کرد و دید که چه جمعیتی بالای سرش ایستاده و با نگرانی نگاهش می کنه میخندید. خلاصه...
28 دی 1395

ماجراهای مدرسه دانیال پاییز 95

روزهای زیادی از مهر ماه و شروع مدرسه ها می گذره. تو این مدت انقدر درگیر درس و مشق دانیال و زندگی روزمره بودم که فرصت و حوصله ایی برای نوشتن وبلاگ نداشتم. زندگی همینه دیگه انقدری بگم که روزها و هفته ای اول مدرسه دانیال هر روز درب و داغون روز رو به پایان می رسوند و در این میان بدترین ضربه هایی که خورد این بود که یکبار به شدت روی یخ های مدرسه خورد زمین و دو تا دندودن های شیری جلوش زودتر از موعد شکستنو افتادن و بالای لب و دماغش باد کرد یا یک روز پاش به شلنگ مدرسه گیر می کنه و به شدت با سر به میله های آهنی می خوره و خدا به ما رحم کرد و خطر از بیخ گوشمون رد شد یک بار همکلاسیش با کتاب سیمی شده می زنه تو صورتش و گوشه چشمش از فلز سیمی کتاب پ...
28 دی 1395

تولد عمه شهلا و عمو محمد

31 مهر ماه چهارشنبه بود و تولد عمو محمدو عمه شهلا هم بود. همون روز دایی کیا و زن دایی زهرا هم اومده بودن خونه عزیز. ما هم از فرصت استفاده کردیم و برای تولد عمه شهلا و عمو محمد کیک درست کردم و سالاد الویه و اومدیم خونه عزیز و براشون تولد گرفتیم. ...
8 آبان 1395

روز اول مدرسه

هیجان خاصی داشتم وقتی کتابها و وسایل مدرسه دانیال رو برچسب می زدم و کیفش رو برای روز اول مدرسه آماده می کرد. قلبم به شدت می تپید و بوی مداد رنگی و کتاب و دفترهای نو حس خوبی بهم داده بود. حسی از خاطرات گذشته خودم ...
8 آبان 1395

مدرسه جشن شکوفه ها کلاس اول ابتدایی

دانیال عزیزم در روز  29 مهرماه در جشن شکوفه ها شرکت کرد و رسما یک پسر مدرسه ایی شد. زمانی که همراه با بچه های دیگه تو صف ایستاد و سرود جمهوری اسلامی ایران رو با اون شور و هیجان خوند اشک تو چشمان من پر شده بود و قلبم از یک هیجان ناگفتنی سرشار بود. زندگی چقدر زود می گذرد پسر کوچولو و وابسته من اون روز اصلا دلتنگی نکرد با لبخند رفت سرکلاس مدرسه را دوست داشت و من فکر کردم چقدر بزرگ شده. عشقم دوستت دارم  امیدوارم بهترین ها پیش روت باشه و به درجات بالای علمی برسی جشن شکوفه ها    بقیه عکسها در ادامه مطلب   دوستان دانیال که از پیش دبستانی با او بودند از راست به چپ: ارمیا بیداری، آراد، ایمرعلی واشقانی...
8 آبان 1395

سفر مشهد

تعطیلات عید قربان رو با مرخصی دوروزه وصل کردیم و یه سفر با قطار رفتیم مشهد تا خاله جمیله اینا رو ببینیم. دو روز قبل از رسیدن ما پسر پسرخاله حسن بدنیا اومد. اسمش رو گذاشتن آسپیان. تو این سفر امیرحسین و دانیال مطابق معمول حسابی شیطنت کردن و الینا هم که دنبال رو اونا بود و به زور جمعش می کردیم. شب اول رفتیم دیدن نوزاد تازهبه دنیا اومده و شب دوم هم شام خونه دایی غلام بودیم. اونجا هم خوب بود و حسابی خوش گذشت. چهارشنه حرم امام رضا (ع) رفتیم شبش هم رفتیم طرقبه دور زدیم.  پنجشنبه هم تو خونه خاله جمیله اینا کنار هم بودیم و وسایلمون رو جمع کردیم چون پنجشنبه شب باید برمیگشتیم تهران که برگشتیم. روز جمعه صبح تهران بودیم. راستی وقتی ما رفتیم مشهد خال...
28 شهريور 1395

مریض شدن دانیال

هفته دوم شهریور ماه بود که یک روز من و الینا خونه موندیم و بابامحسن و دانیال رفتن سرکا. ساعت 5و نیم بودکه بابا محسن و دانیال اومدن خونه. دانیال داغون بود. اسهال تهوع بدن درد سردرد اصلا یه چیزی از شدت تب صورتش قرمز شده بود. بهش استامینوفن دادم تبش پایین اومد ولی قطع نشد. بعداز شام تصمیم گرفتم ببریمش بیمارستان. رفتیم بیمارستان کودکان علی اصغر تو ظفر. گفت ویروسیه و فقط تبش رو پایین بیارید. فردای اون روز هم خونه موندم. بعد اومدم اداره که خوب بخاطر اینکه مهدکودک دانیال رو قبول نکرد اون رو هم با خودم آوردم اداره. تو اداره هم که کم شیطونی نمی کنه. البته از یه ساعتی رفت پیش دختر یکی از همکارای نهاد که اسمش مطهره است و هم سن خود دانیاله. با شروع ک...
28 شهريور 1395

تعطیلات تابستانی

امسال تعطیلات تابستان رفتیم اردبیل. اونجا خونه دوست بابامحسن بودیم. اونها هم یه دختر کوچک سه ساله به نام تن ناز داشتن که بلد نبود فارسی حرف بزنه. بسیار مهمان نواز بودن و برامون زحمت کشیدن. اردبیل بهترین فطیری رو که تا حالا خورده بودم داشت. دو سه روز اردبیل موندیم سرعین رو دیدیم و چند بار رفتیم دریاچه شورابیل چون دانیال می خواست تو شهربازی اونجا بازی کنه. بازار و آرامگاه شیخ صفی الدین اردبیلی رو هم دیدیم. بعد از گردنه حیران رفتیم آستارا. اونجا هم یه سری به دوست و همسایه قدیمی بابامحسن اینا سرزدیم. دریا آببازی کردیم و شب به صاحب یه رستوران که یه خانم بود سفارش ماکارونی دادیم. اون شب یه خونه کرایه کردیم و شب رو موندیم آستارا. دانیال دل درد و دل...
28 شهريور 1395