دانیالدانیال، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 7 روز سن داره
الیناالینا، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 11 روز سن داره

دانیال و الینا بهترین هایم

سفر زیراب پاییز 95

بابا محسن یه کار اداری داشت که باید می رفت زیراب. به پیشنهاد رئیسش ما رو هم با خودش برد. چهارشنبه شب رفتیم و جمعه ظهر برگشتیم. سفر خوبی بود. دانیال و الینا اونجا دست هم رو می گرفتن و تو چمنا راه می رفتن. یه سگ تو محوطه بود که با ما دوست شده بود. یه سگ هم تو محل بود که دانیال حتی بغلش کرد.  دانیال رو کلا به زور می آوردیم داخل خونه. همش می رفت با نگهبان حرف می زد و به کار کردن کارگر کاشی کار نگاه می کرد.  یه شب هم تو همون زیراب با اینکه هوا سرد بود رفتیم پارک تا بچه ها (مخصوصا دانیال) بازی کنه و بهش خوش بگذره. معمولا تو سفر ها محسن هر چیزی رو که بچه ها و من بخواهیم تهیه می کنه تا بهمون خوش بگذره که خوب دستش هم درد نکنه. موقع...
28 دی 1395

دانیال در اداره مامان

دانیال تا همین چند روز پیش وقتی از مدرسه تعطیل می شد می اومد اداره من. و وقتی که می اومد نه اینکه بشینه و تکلیفش رو انجام بده و یا نه اینکه بشینه و استراحت کنه. حتی ناهار هم نمی خورد. هیجان داشت. به شدت. می خواست فقط بره و با بچه های همکارا بازی کنه. ولو به زور و دعوا. اگر هم خدایی نکرده تو اتاق نگهش می داشتم از پنجره می رفت تو بالکن و همکارا بودن که با جیغ و داد می اومدن سراغم که ای وای الان از بالکن می افته و جنگ اعصابی که من داشتم یک بار هم چنان تو پله ها افتاد زمین که کل ساختمون دورش جمع شدن . بعد از چند دقیقه گریه شدید و جیغ و داد وقتی سر ش رو بلند کرد و دید که چه جمعیتی بالای سرش ایستاده و با نگرانی نگاهش می کنه میخندید. خلاصه...
28 دی 1395

ماجراهای مدرسه دانیال پاییز 95

روزهای زیادی از مهر ماه و شروع مدرسه ها می گذره. تو این مدت انقدر درگیر درس و مشق دانیال و زندگی روزمره بودم که فرصت و حوصله ایی برای نوشتن وبلاگ نداشتم. زندگی همینه دیگه انقدری بگم که روزها و هفته ای اول مدرسه دانیال هر روز درب و داغون روز رو به پایان می رسوند و در این میان بدترین ضربه هایی که خورد این بود که یکبار به شدت روی یخ های مدرسه خورد زمین و دو تا دندودن های شیری جلوش زودتر از موعد شکستنو افتادن و بالای لب و دماغش باد کرد یا یک روز پاش به شلنگ مدرسه گیر می کنه و به شدت با سر به میله های آهنی می خوره و خدا به ما رحم کرد و خطر از بیخ گوشمون رد شد یک بار همکلاسیش با کتاب سیمی شده می زنه تو صورتش و گوشه چشمش از فلز سیمی کتاب پ...
28 دی 1395

تولد عمه شهلا و عمو محمد

31 مهر ماه چهارشنبه بود و تولد عمو محمدو عمه شهلا هم بود. همون روز دایی کیا و زن دایی زهرا هم اومده بودن خونه عزیز. ما هم از فرصت استفاده کردیم و برای تولد عمه شهلا و عمو محمد کیک درست کردم و سالاد الویه و اومدیم خونه عزیز و براشون تولد گرفتیم. ...
8 آبان 1395

روز اول مدرسه

هیجان خاصی داشتم وقتی کتابها و وسایل مدرسه دانیال رو برچسب می زدم و کیفش رو برای روز اول مدرسه آماده می کرد. قلبم به شدت می تپید و بوی مداد رنگی و کتاب و دفترهای نو حس خوبی بهم داده بود. حسی از خاطرات گذشته خودم ...
8 آبان 1395

مدرسه جشن شکوفه ها کلاس اول ابتدایی

دانیال عزیزم در روز  29 مهرماه در جشن شکوفه ها شرکت کرد و رسما یک پسر مدرسه ایی شد. زمانی که همراه با بچه های دیگه تو صف ایستاد و سرود جمهوری اسلامی ایران رو با اون شور و هیجان خوند اشک تو چشمان من پر شده بود و قلبم از یک هیجان ناگفتنی سرشار بود. زندگی چقدر زود می گذرد پسر کوچولو و وابسته من اون روز اصلا دلتنگی نکرد با لبخند رفت سرکلاس مدرسه را دوست داشت و من فکر کردم چقدر بزرگ شده. عشقم دوستت دارم  امیدوارم بهترین ها پیش روت باشه و به درجات بالای علمی برسی جشن شکوفه ها    بقیه عکسها در ادامه مطلب   دوستان دانیال که از پیش دبستانی با او بودند از راست به چپ: ارمیا بیداری، آراد، ایمرعلی واشقانی...
8 آبان 1395

سفر مشهد

تعطیلات عید قربان رو با مرخصی دوروزه وصل کردیم و یه سفر با قطار رفتیم مشهد تا خاله جمیله اینا رو ببینیم. دو روز قبل از رسیدن ما پسر پسرخاله حسن بدنیا اومد. اسمش رو گذاشتن آسپیان. تو این سفر امیرحسین و دانیال مطابق معمول حسابی شیطنت کردن و الینا هم که دنبال رو اونا بود و به زور جمعش می کردیم. شب اول رفتیم دیدن نوزاد تازهبه دنیا اومده و شب دوم هم شام خونه دایی غلام بودیم. اونجا هم خوب بود و حسابی خوش گذشت. چهارشنه حرم امام رضا (ع) رفتیم شبش هم رفتیم طرقبه دور زدیم.  پنجشنبه هم تو خونه خاله جمیله اینا کنار هم بودیم و وسایلمون رو جمع کردیم چون پنجشنبه شب باید برمیگشتیم تهران که برگشتیم. روز جمعه صبح تهران بودیم. راستی وقتی ما رفتیم مشهد خال...
28 شهريور 1395