دانیالدانیال، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 7 روز سن داره
الیناالینا، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 11 روز سن داره

دانیال و الینا بهترین هایم

دانیال تو این هفته

ای آقا دانیال شیطون دیروز عصر که رفتیم خونه نخوابیدی، شب هم که با مکافات خوابیدی، صبح هم که بیچاره کردی تا بیدار بشی، بعد هم که با غرغر رفتی مهد، آخه من چیکااااااااااااااااااااااااااار کنم از دست شیطنتت هات. ضمناً امروز باید می بردمت تا واکسن 18 ماهگیت رو بزنم. اما چون من امروز خیلی کار دارم و اصلا هم نمی تونم مرخصی بگیرم واکسنت رو میزارم واسه فردا.   مردونه، جون مامان، امشب زود بخواب که فردا میریم واکسن بزنیم سرحال باشی. قربون پسر نازم برم.   راستی دیشب یه کلمه جدید گفتی: شیشه گفتی: مامان شیشه تازه وقتی باهات اتل متل بازی می کنم تو هم میگی اتل اتل   چند تا از عکسای دانیال تو این هفته  ...
23 آذر 1390

آرزو (شعر برای نازنین پسرم)

با تمام عشق، قلب و وجودم، این شعر تقدیم تو نازنین پسرم، دانیال (دلم برات تنگ شده مامانی) وقت خوشی ست برای زل زدن به لطافت یک فنجان چای و این همه آرزو را سر ریز کردن . . برای تو یک آرزو: هر چیز بهترینش را برای خودم هزار ( آرزو ): بار دیگر تو بار دیگر تو ... بار دیگر تو (شاعر: آرشاویر) ...
21 آذر 1390

سالگرد بابا بزرگ (دلتنگی)

روز چهارشنبه ١٦ آذر روز تولدم و همزمان مصادف با سالگرد فوت بابام بود. اون شب خواب بابام رو دیدم که داره آش رشته میخوره. برای همین پنجشنبه با کمک خاله زیبا و مامانی برای بابا بزرگ یک دیگ آش رشته پختیم و همگی با هم رفتیم بهشت زهرا. دانیال عزیزم، تو بابا بزرگ رو ندیدی. اما بابابزرگ از اون بالا تو  رو دیده و حتما هم خیلی خوشحال شده وقتی دید همه رفتیم سر مزارش و آش خیرات کردیم. دلبند قشنگم، دلم برای باباییم تنگ شده. امیدوارم خدا بابا محسن رو برات حفظ کنه تا مثل من دلتنگ نشی.  
19 آذر 1390

سفر به فیروزکوه

یکشنبه شب 13 آذر 1390 همراه پسرخاله محمد و خانمش رفتیم فیروزکوه.  توی این سفر دانیال کلی حیونهای مختلف دید مثلاً گاو داید. گوسفند دید. روباه و مرغ و خروس و الاغ و اسب و سگ هم دیدیم.  دانیال توی این سفر یه حرف جدید زد، وقتی که بابایی داشت نوشابه میخورد و اصلا حواسش  به دانیال نبود که هی داره به نوشابه اشاره میکنه خیلی بلند و واضح گفت: نـــــــــــــــــــــــــوشـــــــــــــــــــــــــــابـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه و اینجوری بود که حواس ما رو با خودش جلب کرد و ما از اینکه دانیال انقدر واضح میگه نوشابه کلی خندیدیم. البته دیگه هرچی خودمون رو کشتیم دیگه این کلمه رو تکرار نکرد.  دانیال قبلا کلمات ...
16 آذر 1390

یه عکس از دانیال

دانیال در حالی که رو مبل ولو شده تلویزیون می بینه. فکر کنم از کار رو از بابا جونش تقلید می کنه.   تازه کنترل رو هم میزاه کنارش بعد رو مبل دراز می کشه دیشب دانیال شوخی شوخی دست منو گاز گرفت. خواستم اولش بهش چیزی نگم ولی اوقتی دید عکس العملی نشون نمی دم انقدر دندونش رو رو دستم فشار داد که احساس کردم گوشت دستم داره کنده می شه. اونوقت بود که عصبانی شدم و دعواش کردم و بهش گفتم برو اونور نیا پیش من. دانیال هم که دید هی بهش میگم نیا پیش من و باهاش قهر کردم زد زیر گریه . حالا گریه نکن و کی گریه کن. در این وقت بود که بابا محسن اومد وساطت و دانیال رو آورد جلو و بهش گفت مامانی رو بوس کن ناز کن ببین دستش رو اوخ کردی. دانی هم تند تند من ر...
13 آذر 1390

بعد از چند روز بیماری شدید

دانیال امروز بعد از یه مریضی طولانی و دو روز استراحت کامل تو خونه کنار مامانی کمی حالش بهتر شد و بعد از دو روز غیبت رفت مهدکودک. پسرم چند روز و چند شب تب داشت. دو بار دکتر رفت و داروهاش رو عوض کرد و داروهای قوی تر گرفت. اشتهاش رو کاملاً از دست داده بود و انقدر سرفه می کرد که بالا می آورد. امیدوارم امروز ظهر که میرم دنبالش سرحال باشه. همیشه سالم و سرحال باشی عشق من دوستت دارم جیگر مامان
9 آذر 1390