دانیالدانیال، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 19 روز سن داره
الیناالینا، تا این لحظه: 9 سال و 23 روز سن داره

دانیال و الینا بهترین هایم

عکس

این لباس الینا رو پسرخاله حسن و عارفه جون وقتی مشهد بودیم براش خریدن. دستشون درد نکنه تو خونه دانیال و الینا. البته این عکس واسه قبل از رفتن به مشهده   اینا هم خونه عمه شهین قبل از مشهد    این عکس هم همینطور. زمانش مال قبل از سفر مشهده. این پاپوشهای الینا رو خاله جمیله اینا از ساری براش خریده بودن و وقتی اومده بودن تهران براش آورده بودن   بوستان آرارات بغل بابایی دانیال بوستان آرارات این لباسم عمه شبنم وقتی رفته بود شاه عبدالعظیم به اصرار ریحانه جون واسه الینا خرید. دستشون درد نکنه       ...
16 آبان 1394

اولین سفر ما به مشهد

دو هفته بعد از اومدن خاله جمیله اینا به تهران عید فطر بودو تعطیلات تابستانی بابا محسن شروع می شد. بابامحسن هم ما رو برد مشهد. پرواز 5 و نیم صبح بود و چون باید نصف شب حاضر میشدیم اصلا نخوابیدیم. دانیال هم همپای ما تا صبح بیدار بود و تو هواپیما از فرط خستگی ناله می کرد که خوابش میاد. تو این سفر دانیال و امیرحسین حسابی با هم بازی کردن و ما هم مدام درحال جمع جور کردن اونا بودیم. اولین شبی که رسیدیم پسرخاله حسن ما رو دعوت کرد بیرون شهر و جوجه  درست کردن و حسابی سنگ  تموم گذاشت. خالم مشهد نبود و رفته بود ساری . البته دو روز بعدش برگشت. یک شب هم خانواده زن دایی تکتم ما رو شام دعوت کردن . آخه من و بابا محسن هنوز بااونا آشنا نشده بودیم...
12 آبان 1394

اومدن خاله جمیله اینا به تهران

ده روزی بود که عزیز از بیمارستان مرخص شده بود اما هنوز خونه عمه شهلا بود . همون زمان خاله جمیله اینا اومدن تهران و ماهم رفتیم خونه مامانی و اونجا همه با هم بودیم. تو اون دو سه روز بابا محسن برای مأموریت رفته بود زیراب  و من انقدر دنبال دانیال و امیرحسین بودم تا شیطونی نکنن  که حسابی خسته و داغون بودم . هر دوتاشون ساعت به ساعت رفتن تو حیاط و آب بازی و جیغ داد کردن انقدر  که همه کلافه بودن. طوری که وقتی روز سوم که بابا محسن از زیراب برگشته بود و با خاله جمیله اینا برای دیدن عزیز رفتن خونه عمه شهلا، من نتونستم برم و تمام بدنم مخصوصا کمرم درد می کرد. ...
6 آبان 1394

تولد دانیال تو خونه عمه شهلا

عزیز بالاخره از بیمارستان مرخص شد و عمه شهلا برای نگهداری ازش عزیز رو برد خونشون. دقیقا شب تولد دانیال بود. من هم تصمیم گرفتم چون عمه ها همگی برای دیدن عزیز میرن خونه عمه شهلا و عزیز هم یکی دو هفته خونه اونا خواهد بود تولد دانیال رو تو خونه عمه شهلا بگیرم. در ضمن تولد رادین هم 6 خرداد بود که بخاطر بیمارستانبودن عزیز عمه شهلا نگرفته بود. من به عمه شهلا زنگ زدم و با اصرار خواستم که اون شب واسه هر دو تا بچه ها کیک بگیریم و تا همه دور هم هستن یه تولد کوچیک واسشون بگیریم. اون هم موافقت کرد و من سالاد الویه درست کردم و دوتا کیک کوچیک یک شکل گرفتم و رفتیم خونه عمه شهلا و عزیز رو که از بیمارستان مرخص شده بوددیدیم و یه تولد دسته جمعی کوچیک واسه دانیا...
6 آبان 1394

سفر زیرآب

عزیز هنوز بیمارستان بود و بابا محسن هم بعد از سرکار می رفت بیمارستان و حسابی اعصابش بهم ریخته بود . منم که مدتها بود هی مسافرتی نرفته بودم به پیشنهاد بابا محسن از طرف اداره تو زیرآب جا رزرو کردیم و یه دو سه روزی زدیم بیرون. هرچند که با بچه کوچیک شیرخوار و دست تنها سخته ولی واقعا بهمون خوش گذشت. تو این سفر سعی کردم بیشتر از هر چیزی به دانیال خوش بگذره. تو محوطه بازی کنه و بدو بدو کنه. توپ بازی کنه با باباش آتیش درست کنن و وقتی رفتیم دریابره تو آب و  آب بازی کنه. انصافا بابامحسن هم مثل همیشه سعی کرد کمک دست من باشه و  هرکاری کردکه به من خوش بگذره. (بابامحسن دوستت داریم )     بقیه عکسها در ادامه مطلب ای...
6 آبان 1394

عکسای متفرقه دانیال و الینا تو این مدت

  دانیال پارک ملت در حال غذا دادن به حیوانات البته اون روز یهو طوفان شد و سریع برگشتیم خونه بقیه در ادامه مطلب دانیال و خاله جون تو خونه مامانی برج میلاد- البته اون شب بخاطر باد شدیدی که می اومد نشد بریم بالا ولی تو خود برج گشتیم و به دانیال هم خوش گذشت پارک آب و آتش- اونجا کمی رو پل طبیعت پیاده روی کردیم ولی دانیال که همیشه ناراحت و مخالفه اون شب گیر داد که بریم یه پارک دیگه که من بتونم بازی کنم و ما هم رفتیم بوستان آرارات و دانیال اونجا بازی کرد و بعد برگشتیم خونه   این عکسا هم همینطوری یهویی تو خونه گرفتم   ...
5 آبان 1394

واکسن دو ماهگی

19 خرداد واکسن دو ماهگی الینا رو میخواستم بزنم. بابا محسن سرکار بودو من و دانیال با هم رفتیم و واکسن الینا رو زدیم. دانیال پوشه مدارک و کیف من رو برام نگه داشته بود و عین یه مرد من رو همراهی می کرد. قربون پسرم برم که واسه خودش آقایی شده اینم دانیال بعد از زدن واکسن دانیال چون پسر خوبی بود در راه برگشت بهش اجازه دادم بره تو پارک نزدیکخونه و یه خورده بازی کنه ...
5 آبان 1394

جراحی کمر عزیز

الینا یک ماهه بود که عزیز بخاطر دیسک کمر مجبور به جراحی شد و همین جراحی هم بهانه ایی شد تا نزدیک یکماه و نیم تو بیمارستان بمونه و عمه شیواهم شب ها پیش عزیز بود من کلا دو بار بیشتر نتونستم برم ملاقاتش چون الینا خیلی کوچیک بود و محیط بیمارستان نامناسب بود و کسی رو هم نداشتم الینا رو بزارم. تازه الینا شیرخوار هم بود. این عکس رو یه شب که رفتیم بیمارستان تو لابی بیمارستان گرفتم عمه شیوا بعد چند روز الینا و دانیال رو دیده بود   تو این مدت خونه عمه شهلا هم رفتیم. اینعکس رو اونجا انداختم از الینا این عکس هم مال یه روز صبحه که دانیال بیدار شده بود و اومده بود تا کنار من بخوابه     ...
5 آبان 1394

روزهای اولین بدنیا اومدن الینا

از لحظه ایی که داشتم از بیمارستان مرخص می شدم بخاطر گرفتگی گردن چنان حالم بد بود که به حالت مرگ افتاده بودم و تمام راه بیمارستان تا خونه رو گریه می کردم. بچه دوم واقعا سختر تر از بچه اوله. اصلا یادم نمیاد که سر دانیال یه همچین بلا مصیبتی کشیده باشم. البته تقصیر دکتر بیهوشی بود که حالا بماند. روز اول خواهرم موندبیمارستان (جمیله تا شب بود ولی من زیاد ندیدمش چون خیلی حال بدی داشتم و بهم مسکن قوی زده بودم و اکسیژن و ... ساعت 8 خواهرم جمیله رفت و  مهدیه اومد تا صبح پیشم بود. صبح باز اون رفت و جمیله اومد و کارهای ترخیص و .. انجام شد. چندین بار بعد از اومدن خونه بخاطر حال بدم برگشتم بیمارستان و تو بلوک زایمان معاینه شدم و سرم و مسکن و ......
5 آبان 1394