دانیالدانیال، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 15 روز سن داره
الیناالینا، تا این لحظه: 9 سال و 19 روز سن داره

دانیال و الینا بهترین هایم

دوشنبه 25/2/91

دیروز وقتی از مهد رفتیم خونه دانیال تا ساعت 8 شب چشم به هم نذاشت و مدام تو دست و پای من بازی کرد و من رو صدا کرد. طوری برای درست کردن شام و یا شستن دو تیکه ظرف 100 بار شیر آب رو بستم و رفتم ببینم چی میگه. ساعت 8 شب بعد از خوردن غذا کنارش دراز کشیدم تا با هم بخوابیم اما دانیال نامردی نکرد و یه کشیده محکم زد به صورتم البته  فکر کرد داره شوخی می کنه ولی وقتی دید من 6 متر پریدم و گریم گرفته اومد منو حسابی ماچ مالی کرد و بعد تو بغلم می می خورد و خوابید و من هم کنارش خوابیدم. البته قبل از خواب به بابا محسن اس دادم که ما خوابیم و وقتی رسید خونه آروم بیاد تو که ما بیدار نشیم. ساعت 10:30 دقیقه در حالیکه خواب بد می دیدیم و حسابی پ...
27 ارديبهشت 1391

لغات و کارهای جدید

لغات: مسن= محسن سین= حسین   گاهی اوقات هم به هوای محرم تا میگیم حسین سینه میزنه و میگه سین سین مقس= مگس باپ= پا باپ= باد پیسی= پلیس گیک= دوغ کییک= کیک آپ آپ= تاب تاب نون= دیشب یاد گرفت بگه نون تا حالا می گفت نین و چند کلمه دیگه که خاطرم نیست   کارها: دانیال به راحتی از طریق کمک گرفتن از ماشین لباسشویی میره روی کابینت های آشپزخونه و خودش هم بلده چه جوری برگرده و از کابینت بیاد پایین که طوریش نشه. از روی مبل و زیر مبل رد میشه و میره توی بالکن. موقع توپ بازی تفاوت بین شوت کردن و پرت کردن رو میدونه وقتی می گیم شوت کن توپ رو میزاره زمین و با پا توپ رو شوت میکنه و وقتی میگیم پرت کن توپ رو با دس...
26 ارديبهشت 1391

عکس

شنبه23/2/91 ساعت 4 عصردانیال در حال خوردن گوجه سبز بقیه عکسها در ادامه مطلب از بس ترشه بیچاره آب از لب و لوچش راه افتاده و قیافش چروک شده اما باز هم کوتاه نمیاد و داره میخوره   دیشب 24/2/91 بابایی هوس کرده بود به دانیال مسواک زدن رو یاد بده هرچند دانیال نمیزاشت باباش براش مسکواک بزنه و همش میخواست آب بازی کنه ولی این اولین بار بودکه مسواک به دندونهاش خورد     ...
25 ارديبهشت 1391

23 اردیبهشت 91

دیروز خاله مهدیه دانیال برای کاری اومده بود پیش من و تا ظهر هم موند. ساعت 2:30 همراه خاله مهدیه رفتیم دانیال رو از مهد بگیریم و بریم خونه. من خودم رو نشون دانیال ندادن تا عکس العمل دانیال رو وقتی خاله مهدیه رو می بینه ببینم. دانیال تا خاله اش رو گفت دایی دایی مامانی . آخه بچم همیشه خاله مهدیه رو همراه با مامانی و دایی دیده و چون این سه تا به هم ربط دارن با دیدن خاله مهدیه یاد دایی و مامانی افتاده بود. خانم قیاسی مسئول مهدکودک برای مادرها یکی یه تسبیح رنگی خوشگل هدیه داده بود و به بچه ها یکی یه لیوان نی دار. دستش درد نکنه. تازه دانیال وقتی تو بغل خاله مهدیه بود زد یکی از بادکنک های دم در رو انداخت که وقتی من خواستم بزارمش سرجاش خانم قیا...
24 ارديبهشت 1391

مادر عزیزم روزت مبارک

مادر عزیزم حال که خود طعم زیبای مادر بودن را چشیده ام هزار برابر بیش از قبل قدر لحظه هایی را می دانم که صبورانه سختی های به ثمر رساندنم را تحمل کردی و اکنون هزاران بار بیشتر دوستت دارم. دوستت دارم. دوستت دارم. دستان پیر و خسته ات را می بوسم روزت مبارک   شعر مادر آسمان را گفتم .... آسمان را گفتم می توانی آیا بهر یک لحظه ی خیلی کوتاه روح مادر گردی صاحب رفعت دیگر گردی گفت نی نی هرگز من برای این کار کهکشان کم دارم نوریان کم دارم مه وخورشید به پهنای زمان کم دارم   خاک را پرسیدم می توانی آیا دل مادر گردی آسمانی شوی وخرمن اخترگردی گفت نی نی هرگز من ب...
23 ارديبهشت 1391

سه شنبه 19 اردیبهشت91

دیروز بابا محسن میخواست بره نمایشگاه کتاب. کار اداری داشت. بهش گفتیم ما رو هم ببره اما اون گفت که گرمه و با بچه اسیر میشیم به اضافه اینکه باید با تاکسی بره چون پلاک ماشینش زوجه و نمیتونه باماشین خودش بره. به هرحال من و دانیال رفتیم خونه و بابایی رفت نمایشگاه و قرار شد ما رو یه وقت دیگه ببره. تازگی ها دانیال تا می رسه خونه هنوز لباس هاش رو در نیاورده سینه خیز از زیر مبل میره سمت پنجره بالکن و میره تو بالکن بازی می کنه . من هم اصراری ندارم که بیاد تو اتاق آخه طفلک از صبح تا شب که نمی تونه تو فضای بسته اتاق بمونه. برای همین دیروز یه تیکه فرش کوچیک تو بالکن پهن کردم و خودم هم رفتم کنارش نشستم و بهش لیمو شیرین دادم خورد. بعد از یه نیم ساعتی برا...
20 ارديبهشت 1391

هشتگرد 13 اردیبهشت

چهارشنبه ١٣ اردیبهشت رفتیم خونه و وسایلمون رو جمع کردیم آخه میخواستیم بریم خونه عمه شهین. معمولاً اسم خانم ها بد در رفته که دیر آماده می شن اما این بار بابا محسن بود که خیلی دیر آماده شد . ما بالاخره ساعت٧:١٥ راه افتادیم. کمی ترافیک بود اما خوب رسیدیم ساعت ٨:٤٥ بود که رسیدیم خونشون. دانیال و هستی کمی با هم بازی کردن. دانیال و هستی با صلح و صفا در حال بازی بعد از شام عمه شهین فلاسک چای و میوه و آجیل برداشت و رفیتم یه دوری زدیم. آپارتمانهای شهرجدید رو دیدیم که خیلی هم شیک ساخته شده بود. بعد هم رفیتم پارک تا بچه ها بازی کنن. بقیه عکسها و مطالب رو تو ادامه مطلب ببینید     ...
17 ارديبهشت 1391

14 و 15 اردیبهشت

پنجشنبه تا عصر خونه عمه شهین موندیم بعد ازناهار با بدبختی دانیال رو کمی خوابوندم هستی هم رفته بود خونه عزیزش که بعد از یکی دو ساعت برگشت. موقع اومدن به تهران عمه شهین و هستی هم با ما اومدن.  ما اون شب شام خونه مامانم بودیم. پسرخاله محمد و همسرش هم بودن. دایی و زن دایی بابا محسن مادربزرگش رو برای عمل آب مروارید چشم آورده بودن تهران و خونه مادر بابا محسن بودن و قرار بود جمعه صبح برگردن که برگشتن. جمعه تولد بچه دوستم بود. دانیال از 7:30 صبح بیدار شد. من کلی کار داشتم. یه سر رفتیم خونه عزیز دانیال و مادربزرگ بابایی رو سر زدیم و دایی و زن دایی بابایی رو که با عرفان پسرشون اومده بودن راهی کردیم . بعد برگشتیم بالا ناهار درست کردم و کارهای ...
17 ارديبهشت 1391

چند تا عکس قدیمی

اینجا چند تا عکس قدیمی که تو دوربین عمه شهین بود رو می زارم. قیافه این دو تا وروجک رو با اون دم کنی های روی سرشون بقیه عکسها در ادامه مطلب    تو تا وروجک تو بغل بابابزرگ پارک پرواز فروردین 91   رستوران سیدنی هستی و دانیال تو بغل عمو محمد     ...
17 ارديبهشت 1391