دانیالدانیال، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 7 روز سن داره
الیناالینا، تا این لحظه: 9 سال و 11 روز سن داره

دانیال و الینا بهترین هایم

دوشنبه 25/2/91

1391/2/27 11:41
302 بازدید
اشتراک گذاری

دیروز وقتی از مهد رفتیم خونه دانیال تا ساعت 8 شب چشم به هم نذاشت و مدام تو دست و پای من بازی کرد و من رو صدا کرد. طوری برای درست کردن شام و یا شستن دو تیکه ظرف 100 بار شیر آب رو بستم و رفتم ببینم چی میگه. ساعت 8 شب بعد از خوردن غذا کنارش دراز کشیدم تا با هم بخوابیم اما دانیال نامردی نکرد و یه کشیده محکم زد به صورتم البته  فکر کرد داره شوخی می کنه ولی وقتی دید من 6 متر پریدم و گریم گرفته اومد منو حسابی ماچ مالی کرد و بعد تو بغلم می می خورد و خوابید و من هم کنارش خوابیدم. البته قبل از خواب به بابا محسن اس دادم که ما خوابیم و وقتی رسید خونه آروم بیاد تو که ما بیدار نشیم. ساعت 10:30 دقیقه در حالیکه خواب بد می دیدیم و حسابی پریشون بودم از صدای در خونه از خواب پریدم ولی انقدر حالم بد بود که نتونستم در رو باز کنم و عمه شیوا بود که برامون آش رشته آورده بود ولی من وقتی دید چراغها خاموشه و کسی در رو باز نکرده برگشت پایین. بعد از چند دقیقه بلند شدم، خونه تاریک بود و بابا محسن هم رفته بود تو جاش خوابیده بود. . وقتی دید من بیدار شدم و دارم از شدت خواب بدی که دیدم ناله می کنم بلند شد و پرسید چی شده و من گفتم که در مورد خواهرم خواب بدی دیدم. اون هم برای اینکه حال من خوب بشه زنگ زد به خواهرم تا خیالم راحت بشه. دانیال از صدای حرف زدن ما از خواب بیدار شد اما حسابی عنق  و بدخواب بود. الکی گریه می کرد.  چراغها رو روشن کردم و خواستم ببرمش دستشویی (آخه شبها پوشک نمی کنمش) اما حسابی گریه زاری کرد. دوباره چراغها رو خاموش کردم که شاید بخوابه. بادانیال رفتیم تو رختخواب و همین که داشت خوابش می برد عمه شیوا دوباره اومد بالا و در زد. آخه صدای گریه دانیال رو شنیده بود و فهمیده بود که بیداریم. دانیال از صدای در پرید. دوباره کنارش خوابیدم تا بخوابه بیچاره داشت خوابش می برد که صدای زنگ در اومد. به روی خودم نیاوردم. بابا محسن هم خوابش برده بود. اگر از کنار دانیال بلند می شدم بیدار می شد. اما دوباره زنگ در رو زدن. همزمان صدای موبایل بابا محسن هم دراومد که اون بیدار شد و دید که همسایه ها می گن بیا ماشین رو بردار می خوان کوچه رو آسفالت کنن. خلاصه دانیال کلاً خوابش پرید و وقتی دید که بابا لباس پوشیده داره میره بیرون شروع کرد به بهانه گیری. به زور آرومش کردم بیچاره بدخواب شده بود و بهانه میگرفت. رفت در یخچال رو باز کرد و هندونه رونشون داد. یه هندونه نصفه داشتیم یه درسته. از هندونه نصفه براش بریدم بهش دادم خورد دوباره خواست دوباره بهش دادم دوباره اومد سریخچال گیر داد که هندونه درسته رو پاره کنم و بهش بدم هرچی مقاومت کردم نشد که نشد آخر سر بااینکه یه هندونه نصفه داشتیم هندونه درسته رو آوردم بیرون و براش بریدم و با اشتها خورد. دیگه فکر کنم دلش درد گرفت که رضایت داد دست از سر هندونه برداره. بعدش هم رفت سراغ کابینتی که توش نخودچی کشمش داشتیم و هرچی خواستم به روی خودم نیارم که فهمیدم نخودچی کشمش میخواد اما نشد بالاخره براش نخودچی و کشمش ریختم و همون جا روی کابینت نشست و خورد رضایت هم نمی داد رو زمین بشینه بخوره. بابا محسن هم برگشت بالا و رفت خوابید. من موندم و دانیال. انقدر پایین کابینت نشستم و چرت زدم تا دانیال پیاله نخودچی و کشمشش خالی شد و گفت مامانی. من هم فهمیدم که نخودچی و کشمشش تموم شده و بردمش تو اتاق و کنار هم خوابیدم.

کلاً شب بیخودی بود دیشب. موقع هندونه خوردن و نخودچی و کشمش خوردن دانیال خواستم از ش عکس بگیرم ولی انقدر خوابم می اومد و حالم خراب بود که توان دوربین درآوردم رو نداشتم .

امروز صبح دانیال وقتی رایا رو دید هی گفت رانی رانی خنده بعد دوید پیشش و دستش رو گرفت و با هم رفتن تو مهدکودک. حتی با من بای بای هم نکرد. خدا رو شکر که دوستات رو دوست داری و از بودنش کنارشون شادی. خوش بگذره عزیز دلم.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

پريا
26 اردیبهشت 91 12:24
درکتون می کنم خواهر جان. وقتی آدم اين جور مطالب رو میخونه تازه میفهمه که چخ جالب، بیشتر این اتفاقات برای من هم افتاده. ما هم زنگ می زنیم به بابا میگیم یواشکی بیا ما خوابیم. نی نی ما هم میره تو یخچال و گیر میده به خوراکیخاص و....
محیا یعنی تمام زندگی
27 اردیبهشت 91 9:52
شب عاشقان بی‌دل چه شبی دراز باشد تو بیا کز اول شب در صبح باز باشد عجبست اگر توانم که سفر کنم ز دستت به کجا رود کبوتر که اسیر باز باشد؟ چه نماز باشد آن را که تو در خیال باشی؟ تو صنم نمی‌گذاری که مرا نماز باشد
مامان کسرا
27 اردیبهشت 91 10:03
همه بچه ها تو این سن لجبازن فقط کافیه که حواسش زا از اون چیز مورد نظر پرت کنی موفق باشی و پسرمون ه مسالم و شاد باشه
مامان محمدرضا
27 اردیبهشت 91 12:27
کاملا درکت می کنم راستی آش چی شد.


آش؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
عروسکم پرنیا
3 خرداد 91 10:45
ای خواهر جان چرا خودتو ناراحت می کنی این مسائل اپیدمیه ما از این بدترشو داریم خدا رو شکر که سالمن و شیطنت میکنن خدا قوت از طرف من ببوسش


مرسی از همدردیت عزیزم. قربونت برم